نورا نوری تاجیک



ضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند، آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند 
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول رومه بدهد. آدرس جدید هم نداریم.خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ، دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید
گضنفر جان، آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم
پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800، 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا، چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه
ببخشید معطل شدی. جعفر خان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره، اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی
راستی حسن آقا هم مردمرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!شرمنده
همین دیگه خبر جدیدی نیست
قربانت مادرت
راستی: گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم


شماره جدید دوماهنامه ی ادبی چامه منتشر شد. در شماره ی یازدهم ( اردیبهشت و خرداد ۱۳۹۹) شعرهایی از عبدالحسین فرزاد، علی باباچاهی، شمس لنگرودی، مهدی ریحانی، کورس ، محمدرضا روزبه، امیر امام قلی زاده ، عبدالرحیم سعیدی راد مهدی رضازاده، رحمت حقی پور، فرح سقایی، مهسا رضازاده، حجت مهرعلی زاده، سامان ساردویی، رحیم چراغی، محمدرضا تقی دخت و داستان هایی از مریم اخوان، مهدی شاطر، رضا مهدوی هزاوه ، مریم ساحلی ،مریم علی اکبری ،شهلا رضاسلطانی و گفتاری چون: دو پرسش مهم از ادونیس مصاحبۀ محمدالامین الکرخی، و عشق به من می گوید از موسی بیدج ، فراز از سنت های عربی از میشل خلیل جحا، از جانب معنا به سمت صورت از قیصر امین پور، از اعماق کلمات از محمدرضا شفیعی کدکنی، من از آینده می آیم از عبدالحسین فرزاد و زبان ساده ، معنا پیچیده از موسی اسوار و مباحث و مطالب متنوع و ارزشمند دیگر می خوانیم.

تمامی شماره های مجله ی چامه را می توانید از سایت فیدیبو یا جار دانلود نمایید .

برای دریافت شماره ی یازدهم دوماهنامه چامه اینجا کلیک نمایید .

 

رحمانیان

رحمانیان

مطالب مرتبط

اردیبهشت ۵, ۱۳۹۹

در گفت و گو با مدیر و سردبیر مجله ی ادبی چامه پرونده ادبی ادونیس گشوده شد.


بیشتر بخوانید.

فروردین ۱۲, ۱۳۹۹

یادایاد آن همه مهربانی | مزدک پنجه ای |


بیشتر بخوانید.

فروردین ۱۲, ۱۳۹۹

بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم|سهراب سپهری|


بیشتر بخوانید.

1 دیدگاه

  1. سیامک عشاقی گفت:

    اردیبهشت ۱۴, ۱۳۹۹ در ۱:۴۵ ق.ظ

    خسته نباشید. مجله بسیار خوبی راددر این خستگی های ادبی فراهم کردید. دست مریزاد


     

     

    شماره ی دهم مجله ادبی جامه را می توانید از اینجا دریافت نمایید.

     

     

    رحمانیان

    رحمانیان

    مطالب مرتبط

    اردیبهشت ۵, ۱۳۹۹

    *شماره جدید دوماهنامۀ ادبی چامه منتشر شد.*


    بیشتر بخوانید.


دوماهنامه چامه نشریه ای ای در فضای مجازی است که همچون مجله های کاغذی طراحی شده است و برای اینکه علاقمندان بتوانند از مطالب آن به راحتی استفاده کنند در فضای مجازی  هر دوماه یکبار منتشر می شود.

علاقمندن می توانند به طور رایگان این دوماهنامه ادبی را از این بخش دریافتنمایند.

admin

admin

مطالب مرتبط

اردیبهشت ۵, ۱۳۹۹

*شماره جدید دوماهنامۀ ادبی چامه منتشر شد.*


بیشتر بخوانید.

اسفند ۸, ۱۳۹۸

چامه شماره ۱۰- چامه همراه با کوچ بنفشه ها


بیشتر بخوانید.

دی ۹, ۱۳۹۸

چامه شماره ۹ – چامه در سایه‌ی سایه


بیشتر بخوانید.

1 دیدگاه  


دریافت


 شعرهای زیادی سروده شده‌اند که در جواب آن‌ها شعرهای دیگری هم سروده شده. اما در این بین اتفاق جالبی افتاده که تا به حال هنوز هم ادامه دارد و بیشتر از دیگر موارد جلب توجه می‌کند. حمید مصدق در سال 1334 شعری با عنوان سیب سرود. هرچند که بعضی‌ها معتقدند حمید مصدق این شعر را برای برادر ناشنوای خودش سرود و نه یک دختر:

 

shin منبع مطلب کلیک نمایید

" تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را یم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز.
سال‌هاست که در گوش من آرام آرام
خش‌خش گام تو تکرار کنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت؟! "

(خرداد 1343 - حمید مصدق)

 

http://true-story.blogfa.com

بعدها شعری با اسم فروغ فرخزاد منتشر شد که به نوعی جوابیه‌ای به شعر حمید مصدق بود. هر چند مدرک معتبری دال بر اینکه این شعر را فروغ سروده یا نسروده(!) وجود ندارد! شعر اول شاید خیلی موفق و معروف نبود اما زمانی که این جوابیه نوشته شد به عنوان یک مکالمه‌ی شعری شناخته شد و روز به روز معروف‌تر شد. با فرض اینکه این شعر از فروغ می‌باشد با توجه به اینکه فروغ سال 1345 پر کشید پس باید این شعر را در دو سال آخر عمر زمینی‌اش نوشته باشد:

 

" من به تو خندیدم 
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را یدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمی‌دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان‌زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…. 
و من رفتم و هنوز سال‌هاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می‌دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه می‌شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت؟! "

(فروغ فرخزاد - بین سال‌های 1343 تا 1345 )

 

این داستان به همینجا ختم نشد و چند سال قبل دوباره این شعر به دلیل دیگری روی زبان‌ها افتاد. شاعر جوانی به اسم جواد نوروزی شعری را در جواب این شعرها از زبان سیب نوشت:

 

" دخترک خندید و پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه، سیب را یده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می‌خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم،
سیب دندان زده‌ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره‌ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه‌ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد ”
سال‌هاست که پوسیده‌ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت؟! "

(جواد نوروزی - فروردین 1389)

 

 

شاعران زیادی در همین رابطه شعرهایی سرودند. می‌توان گفت مصدق داستان را از دید پسرک روایت کرده و شعر را از زبان وی نوشته، فروغ هم شعر را از زبان دخترک و جواد نوروزی هم شعر را از زبان سیب نوشته است. مسعود قلیمرادی اما شعر را از زبان پدر دخترک یا همان باغبان نوشته:

 

" او به تو خندید و تو نمی‌دانستی  
این که او می‌داند  
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را یدی  
از پی‌ات تند دویدم  
سیب را دست دخترکم من دیدم  
غضب‌آلود نگاهت کردم  
بر دلت بغض دوید  
بغض ِ چشمت را دید  
دل و دستش لرزید  
سیب دندان‌زده از دست ِ دل افتاد به خاک  
و در آن دم فهمیدم  
آنچه تو یدی سیب نبود  
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک  
ناگهان رفت و هنوز  
سال‌هاست که در چشم من آرام‌ آرام  
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان  
می‌دهد آزارم  
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم   
می‌دهد دشنامم  
کاش آن‌روز در آن باغ نبودم هرگز  
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم  
که خدای عالم ز چه رو در همه‌ی باغچه‌ها سیب نکاشت؟! "

( مسعود قلیمرادی - دی 1389 )

 

شین_ب،صاد هم شعری را از زبان درخت نوشت و این داستان همچنان ادامه دارد:

 

دخترک خنده‌ی زیبایی کرد
ناگهان پدر پیر رسید
با نگاهی غضب‌آلوده به سیب
سیب دندان‌زده افتاد به خاک
میوه‌ی عشق مرا داد به باد
پسرک پا به فرار
با نگاهی تلخ
دخترک رفت کنار
تا زِ آن روز به بعد
میوه‌های من
این درخت دور افتاده زِ یاد
بی هیچ نگاهی بی‌افتند به خاک
و من خشکیده به هر باد رسم
پِیِ این عشق بپرسم بلند
که چه می‌شد چشم پسر
شاخه‌هایم را نمی‌کرد نگاه

(ش_ب،ص - آبان 1390)

 

 

شاعران دیگری هم در این رابطه شعرهایی نوشتند که از جمله آن‌ها می‌توان به: روژین قهاری، مسیحا جوانمردی و تعداد زیادی شاعر بی نام(!) اشاره کرد. هر چند زاویه دید آن‌ها تکراری بوده و فقط متن شعر آن‌ها متفاوت بوده است. در همین زمینه شعری هم از زبان باغچه نوشته شده است:

 

پسرک به چه دلهره سیب را از درختم ید
باغبانم از پی او تند دوید
سیب را دست دُردانه‌اش که دید
غضب آلوده به پسرک کرد نگاهی
در آن دم فهمید
دل دردانه‌اش بوده که او یده نه سیب
دخترک اما
بغض چشمان او لرزه انداخته بود به دستش و
سیب دندان‌زده و دلش هر دو افتاد به خاک
می‌شنیدم که دلش می‌گفت: برو
و رفت تا به خاطر نسپارد گریه‌ی تلخ یارش را
باغبان
سال‌هاست که در چشمش آرام آرام
هجر تلخ دل و دل‌دار تکرار کنان
می‌دهد آزارش‌
و اندیشه‌کنان و غرق در پندار
تبر دست گرفت و جواب داد به این سوال
که خدای عالم ز چه رو در همه‌ی باغچه‌ها سیب نکاشت؟! "
سیب اما، میوه‌ی درخت عشقم
می‌پوسید آرام آرام
می‌شنید، زیر لب گفته‌های دخترک و
روی لب زمزمه‌های پسرک را
بی شک او قربانیِ دیگرِ غرور بود
جسمش تجزیه شد ساده ولی
ذراتش را من کشیدم در آغوش
سال‌هاست که می‌گذرد و حالا 
بزرگ کرده‌ام باز درختی با سیب‌های سرخ
که اندیشه کنان و غرق در پندار از من می‌پرسد:
" چیست حکم بین سیب و جدایی؟ "
" ماجرای باغبانِ عاشق و تنهایی؟ "
و پسرک همسایه می‌آید
تا به چه دلهره سیب را از درختم ب
و 
باغبانم از پی او تند بدود و باز .

(امین شیرپور - مرداد 1391)

 


آملی نوتومب که در سال ۱۹۶۶ به دنیا آمد نویسنده شناخته‌شده اهل بلژیک است. شرایط انسانی، نویسندگی و زندگی، محور اصلی رمان‌های او به شمار می‌رود و کتاب سفر زمستانی را نیز سال ۲۰۰۹ منتشر کرد. این رمان‌نویس که در دو دهه‌ی گذشته با آثار پُرشمار و سبک روایی خاصش توانسته مخاطبان بسیار زیادی برای خودش پیدا کند، در این رمان نیز از فقدان می‌نویسد.

در صفحات ابتدایی کتاب شخصیت اصلی داستان از انتخاب اسمش برای ما می‌گوید. اسمی که اعتقاد دارد باعث شده به وجود آمدن شخصیت عجیبی در او شده است. مرد داستان ما با قصد انفجار هواپیمایی وارد فرودگاه می‌شود اما پیش از آن دست به قلم می‌شود تا خاطرات و از همه مهم‌تر، دلیل کارش را بنویسد. در همین یادداشت است که شرح عاشق شدنش را نیز روایت می‌کند.

شخصیت اصلی کتاب سفر زمستانی در این وضع که خشم از زندگی و دیگران در آن بیداد می‌کند، در نوشته خود پای عشقی عجیب و روزهایی عجیب‌تر را پیش می‌کشد که باعث شده‌اند او به سوی چنین تصمیمِ وحشتناکی گام بردارد و به اجرایش مصمم شود.

نوتومب در این رمان فضاهایی می‌سازد که در عینِ داشتنِ وجوهی رئالیستی، طنزی سیاه و شخصیت‌هایی نامتعارف را نیز در خود دارند. شاید بتوان گفت سفر زمستانی حرکتی است از تنهایی ملال‌آور یک آدم معمولی به سمت یک خلا بسیار عجیب. انسان‌های تنها و کمرنگِ نوتومب جایی دچارِ جنون می‌شوند که انگار دیگر کاری از دستِ کسی برنمی‌آید و راه‌حل فقط یدنِ یک هواپیماست.

در کل این رمان کوتاه کتاب عجیبی بود. یک رمان ۹۷ صفحه‌ای که تا به خودت بیایی و فکر کنی که اتفاقات به یک جایی وصل می‌شوند و یا حتی وقتی تلاش می‌کنی یک تصویر کلی به دست آوری، ناگهان رمان تمام می‌شود. اما کتاب سفر زمستانی شیوه روایی جالبی دارد و پر از جملات به یاد ماندنی است که در ادامه بخش‌هایی از این جملات را نقل کرده‌ایم. همین جملات نقطه قوت کتاب هستند و ما را به همراه خود می‌کشند؛ اما به‌نظرم می‌توانست بهتر به داستان پرداخته شود. با این حال در این حجم کوتاه کتاب نبوغ نویسنده در جملات کتاب مشهود است.

از جمله دیگر کتاب‌های نوتومب که تا به حال ترجمه شده‌اند می‌توان به این موارد اشاره کرد: پدر کشی – ریش آبی – جنایت کنت نوویل – آنته کریستا – بهت و لرزه – قلبت را به تپش وادار – سوءقصد – نام‌های بی‌جنسیت.

[ معرفی کتاب: رمان جزیره شاتر – نشر چشمه ]

کتاب سفر زمستانی

جملاتی از کتاب سفر زمستانی

کسی یک هواپیما را از سرِ دلخوشی از مسیرش منحرف نمی‌کند، بلکه به خاطر اشغال کردن صفحه‌ی اول یکی از رومه‌ها این کار را می‌کند. رسانه‌ها را جمع کنید، آن‌وقت همه‌ی تروریست‌ها بی‌کار می‌شوند. این هم که شدنی نیست!

گمان نمی‌کنم من مغلوب این میان‌مایگی شده باشم. به کمک چند زنگ اخطار همیشه توانسته‌ام جانب احتیاط را رعایت کنم. از میان این اخطارها موثرترین‌شان این است: زمانی که از سقوط دیگری خوشحال نشوی، می‌توانی در آینه به خودت نگاه کنی. لذت از میان‌مایگی دیگری مظهر میان‌مایگی خودت است.

این اقدام دیگر برای معنا دادن به زندگی‌ام نیست. زندگی من معنا دارد. اعتراف می‌کنم در برابر بی‌شمار انسان‌هایی که از بی‌معنایی زندگی‌شان رنج می‌برند -البته اگر مجبور به باور کردن آن‌ها باشیم- گیج و مبهوت می‌شوم. این آدم‌ها در نظرم مثل زن‌های شیک‌پوشی هستند که روبه‌روی یک کمد شگفت‌انگیز پر از لباس می‌ایستند و مدام فریاد می‌زنند که چیزی برای پوشیدن ندارند. واقعیتِ ساده‌ی زیستنْ خود یک معناست. زیستن روی این سیاره معنای دیگری است. زیستن میان دیگران یک معنای تکمیلی و غیره. پس اعلام این‌که زندگی من بی‌معناست نمی‌تواند جدی باشد.

خواننده‌ها باید از متونی که دوست دارن رونویسی کنن. فقط از این طریق می‌شه فهمید نوشته‌ها از چه نظر دوست‌داشتنی‌ان. خوندن سریع اجازه نمی‌ده چیزی رو که در طبیعت ساده‌ی نوشته‌ها پنهانه کشف کنیم.

نمی‌دانم موفقیت یک داستان عاشقانه چیست، اما این را خوب می‌دانم که شکست عشقی وجود ندارد. این یک تناقض مفهومی است. عشق چنان احساس پیروزی و فتحی در انسان به وجود می‌آورد که می‌شود از خود پرسید چرا خواستار چیزی بیشتر از آن هستیم.

هرگز این واقعیت ساده را فراموش نمی‌کنم که عشق یک لطف است. بیداریِ محض در جایی که همه‌ی واقعیت‌های دیگر منسوخ شده و از بین رفته‌اند.

من سرما هستم و سلطنت من بر جهان به دلیلی بسیار ساده است. چیزی که هیچ‌کس تابه‌حال به آن نیندیشیده است: نیاز من به احساس شدن. این نیاز همه‌ی هنرمندان است اما هیچ هنرمندی جز من نتوانسته این نیاز را کند. همه‌ی جهان و انسان‌ها من را به خوبی حس می‌کنند. وقتی خورشید و باقی ستارگان خاموش می‌شوند من همچنان خواهم بود و همه‌ی مردگان و زندگان آغوشم را احساس خواهند کرد. نیت آسمان هرچه که باشد، یقین مطلق آن است که آخرین کلام به سوی من خواهد بود. این میزان از تکبر با تواضع من در تضاد نیست چرا که اگر احساس نشوم، هیچم. بدون لرزش دیگران وجود ندارم. سرما هم به انگیزه و نیرو نیاز دارد. و نیروی من رنج همه‌ی شماست. برای قرن‌ها و قرن‌ها.

آن‌چه بیش از هر چیزی روی زمین باعث کشتار می‌شود کلمه است.

مگر چیزی را هم که زیبا نیست خراب می‌کنند؟ هیچ‌کدام از اقدام‌های ویرانگرانه‌ی انسانی تابه‌حال علیه زشتی انجام نشده است. حتا یک نمونه. چون زشتی هیچ‌کس را آن‌قدر به شوق نمی‌آورد که برایش تا این حد نیرو و انرژی صرف کند. زشتیِ بیش از حد تنها می‌تواند خشمی بیهوده در انسان به وجود بیاورد. فقط چیزهای متعالی و باارزش هستند که قادرند اشتیاق لازم را برای ویران کردن خود در کسی ایجاد کنند. به همین خاطر است که راهب رمان میشیما عمارت طلایی را به آتش می‌کشد، نه ساختمان‌های جدیدی که کیوتو را از ریخت انداخته بودند. ذات اصلی این جمله از وایلد نیز همین است همه، آن چیزی را که بیشتر دوست دارند از بین می‌برند.»

برای آن‌که جایی را دوست داشته باشید باید از بالا تماشایش کنید. احتمالا به همین خاطر است که ما خدا را همیشه بر فراز زمین تصور می‌کنیم. اگر آن بالا نیست، چه‌طور می‌تواند ما را دوست داشته باشد؟

مشخصات کتاب
  • کتاب سفر زمستانی
  • نویسنده: آملی نوتومب
  • ترجمه: بنفشه فریس‌آبادی
  • انتشارات: چشمه
  • تعداد صفحات: ۹۷
  • قیمت چاپ اول: ۸۰۰۰ تومان

نویسنده مطلب: زهرا محبوبی


 

بین تمام فضیلت‌ها، سکوت را انتخاب کن چرا که با آن می‌توانی متوجه عیب‌های دیگران شوی و عیب‌های خود را پنهان کنی.

-جرج برنارد شاو

تنها سعادت بشر در این است که اصلا متولد نشود.

-آرتور شوپنهاور

جهل از علم بد، بهتر است.

-ویکتور هوگو

ثروت در هر جامعه‌ای، حاصل انباشت تدریجی تلاش‌های تک تک افراد آن جامعه، برای حل مشکلات سایر افراد همان جامعه است.

– اریک بین هاکر

اینکه یک نت را اشتباه بنوازی، اصلا مهم نیست. اما اینکه بدون اشتیاق بنوازی، نابخشودنی است.

– بتهوون

وقتی یاد بگیرید که بخوانید، برای همیشه آزاد خواهید بود.

– فردریک داگلاس

از نظر من کشور متمدن کشوری است که مردمش مجبور نباشند وقت خود را برای ت تلف کنند.

[ معرفی کتاب: رمان سربازان سالامیس ]

چیزی که حقیقت داشت بدبختی بود. خاک سیاه تا دلت بخواد. اونم نه خاک سیاه خالی، خاک سیاه با گلوله!

[ معرفی کتاب: رمان ژرمینال ]

ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچ‌وقت زندگی نمی‌کنیم.

[ معرفی کتاب: کتاب هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند ]

فکر می‌کنم نویسنده‌هایی که روی کاغذ تحت‌تاثیر قرارمان می‌دهند ممکن است ااماً در ملاقات حضوری نتوانند این کار را بکنند.

[ معرفی کتاب: کتاب فقط روزهایی که می‌نویسم ]

می‌گویند آدمیزاد آخرش هم دو متر زمین بسش است، اما آخر دو متر زمین که جای جنازه است، نه آدم زنده.

[ معرفی کتاب: کتاب همسر ]

هر زمان که خودت را کنار اکثریت دیدی، وقت آن است که متوقف شوی و تامل کنی.

– مارک تواین

یگانه قانون حقیقی همان است که به آزادی منجر می‌شود. قانون دیگری وجود ندارد.

[ معرفی کتاب: کتاب جاناتان مرغ دریایی ]

ادبیات از آغاز تا اکنون و تا زمانی که وجود داشته باشد فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطه آن انسان‌ها می‌توانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتگو کنند.

[ معرفی کتاب: کتاب چرا ادبیات ]

بیشتر از هر چیز دلم می‌خواست می‌توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگ به تو نگاه کنم.

[ معرفی کتاب: کتاب خطاب به عشق ]

تنها آن اندیشه‌ای ارزش دارد که زندگی‌اش کنیم.

[ معرفی کتاب: رمان دمیان ]


کسی که آزادی را از دیگران صدقه می‌گیرد همچنان برده و بنده باقی خواهد ماند.

[ معرفی کتاب: رمان آزادی یا مرگ ]


معرفی لینک منبع


لعنت به این زندگی! از همه تلخ‌تر و ناراحت‌کننده‌تر این است که در آخر این زندگی به خاطر رنج‌ها هیچ پاداشی نصیب آدم نمی‌شود، بر خلاف اپرا هیچ صحنه‌های باشکوه پایانی نیست بلکه فقط مرگ است.

[ معرفی کتاب: کتاب اتاق شماره ۶ ]

حالا دوره‌ی جنگ وجدانه. دیگه نمی‌شه از هر طرف باد اومد، از همون‌ور رفت. یه وقتی بود که می‌شد کنار گود واستاد یا توی خونه موند و کاری به کار هیچ‌کس نداشت. اما امروز دیگه نمی‌شه. امروز جنگ عمومیه.

[ معرفی کتاب: رمان چشم انتظار در خاک رفتگان ]

از نظر گاندی، پست‌ترینِ آدم‌ها که لیاقت زندگی نداشتند آن‌ها بودند که نه به قصد ایستادگی، بلکه برای فرار از م به مبارزه‌ی بی‌خشونت روی می‌آوردند و آن را بهانه‌ای می‌کردند برای توجیه بزدلی خود.

[ معرفی کتاب: گاندی چه می‌گوید ]

دوتا ماهی داشتند با هم شنا می‌کردند که سر راه‌شان خوردند به یک ماهی پیرتر که داشت از آن‌ور می‌آمد و برایشان سر تکان داد و گفت صبح به خیر بچه‌ها! آب چه‌طوره؟» بعد دوتا ماهی جوان کمی دیگر شنا کردند تا آخرش یکی‌شان به آن یکی نگاه کرد و گفت آب دیگه چه کوفتیه؟»

[ معرفی کتاب: این هم مثالی دیگر ]

بسیار مشکل است که انسان بتواند ابتدای شکل گرفتن عشقی را که سرانجام تبدیل به شیدایی لگام‌گسیخته‌ای می‌شود به خاطر آورد.

[ معرفی کتاب: رمان وجدان زنو ]

خواننده‌ها باید از متونی که دوست دارن رونویسی کنن. فقط از این طریق می‌شه فهمید نوشته‌ها از چه نظر دوست‌داشتنی‌ان. خوندن سریع اجازه نمی‌ده چیزی رو که در ساده‌ی نوشته‌ها پنهانه کشف کنیم.

[ معرفی کتاب: رمان سفر زمستانی ]

اگر اصلا زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد.

[ معرفی کتاب: کتاب انسان در جستجوی معنی ]


_درون محله‌عیان نشین در  خانه ی دوبلکس سفید ، لیلی مشغول دلنوشتن میشود ، و مینویسد؛ »»


∆  سوشا روزها یک به یک می ایند و درون فروشگاه ، لنگ لنگان قدم میزنند و اخر شب ، بعد از بستن درب فروشگاه ، از ما میگذرند و میروند ، اما تو انگار که نه انگار . گویی من نامرئی شده ام و مرا نمیبینی . من یک روز موهایم را کج و روز دیگر بالا میدهم ، روزی فر میکنم ، روز دیگر  صاف و میکنم ، تا بلکه خوشت بیاید ، اما واکنشی نمیبینم از تو . نگاهت را میی از من ، اما رویا و خیالت را نمیتوانی از من بی .من گاه مالک بی قید و شرطت میشوم درون یک رویای شبانه ، دست در دستت میگزارم. من میدانم که موهای یک زن خلق نشده، برای پوشانده شدن، یا برای باز شدن در باد، یا جلب نظر، یا برای به دنبال کشیدن نگاه، موهای یک زن خلق شده برای عشقش یعنی تو،  تا  که بنشینی شانه اش کنی،  ببافی و دیوانه شوی. . اما در مقابل ، من شیفته ی خط مو های توام. و با نگاه به موج موهایت ، به شوق می ایم . عطر تن تو فراموش شدنی نیست! وقتی خدا می خواست تو را بسازدچه حال خوشی داشت ،چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم. دوست دارم یک بار بشینی موهایم را شانه کنی ، یه چند تارش بریزد و آنوقت بگویی به من؛  اینارو میبینی لیلی ؟با همه دنیا عوضش نمیکنم . اما افسوس اکنون نیستی کنارم∆.

 پایان نامه 


-®ﺍﺯ ﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﺎﻩ ، ﻣ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍ ﺑﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی اَرزَنِ قناری در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود ٫ درختِ لرزانِ بید ، رو در روی آینه‌ای شکسته بر دیوار ایستاده ، انعکاس تصویرش را درون آینه‌ی پیر و زخم‌خورده میبیند. چشمانش را  ﻣ ﺑﻨﺪﺩ ،  ماهی های سـُـــــرخِ درونِ حوض ،  سرامیک‌‍‌‌های جُلبَک بسته‌ی کف حوض ، میخندند. 

  شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر اَلوارهای چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری‌اش آغاز گشته و ب‍ﺭﻭ ﺍﻧشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند  نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است .

زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و  قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد .

از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بی‌بی (سیدرباب) درحال دعا کردن است.

در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ؛♪

مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟  

مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.

  نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید. مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ،رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی.

  مادرجون: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ 

نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت  ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .  

مادرجون: چیکار کردی؟ 

نیلی؛ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :   

(جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.)

اما بازم منو ندید. 

  مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.  

نیلی؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا  

مادرجون: اینجا؟

  نیلی: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم. خیلی ترسیــدم. یعنی خیلی خیلی ترسیدم.  رفتم و بدون روسری ، دویدم توی کوچه ، سراسیمه رسیدم سر کوچه ، یه خانمی رو دیدم ، ازش کمک خواستم. ولی اصلا نمیشنید صدامو ، و هر چند قدم برمیگشت دور برش رو نگاه میکرد و باز به مسیرش ادامه میداد. من رفتم ، اون سمت گذر ، درب خونه ی داوود اینا  و هول شده بودم و خودمم نمیدونم چطور وارد خونه‌شون شدم،  دیدم داوود داره جلوی آیینه با خودش حرف میزنه ، صدای رادیو بلند بود ، هرچی داد میزدم و فریاد میکشیدم ، داوود نمیشنید. تا یهو گریه ام گرفت. دیدم داوود رادیو رو خاموش کرد و به فکر فرو رفته ، دوباره بهش گفتم که دوستش به کمک احتیاج داره ، اما اون رفت سمت اتاق مادرش ، به مادرش گفت ؛

   ( نمیدونم چرا یهو دلشوره عجیبی دارم.  مادرش گفت ؛ برو نبات داغ بخور. داوود خندید گفت ، من میگم دلشوره و اضطراب دارم ، نگفتم که دلدرد دارم ، یه حس بدی دارم . دلم شور افتاده ،  میرم پیش شهریار جزوء امروز دانشگاه رو بدم بهش. آخه امروز نیومده بود دانشگاه. )

    بعد من سریعتر برگشتم خونه ، دیدم تو هنوز نیومدی ، یهو صدای سوت داوود اومد ، و من رفتم پشت پنجره ، دیدم داوود اومده و منتظره شهریاره. و همش سوت میزد. منم که هرچی براش دست ت میدادم ، اون بی تفاوت بود ، و از اینکه صدامو نمیشنید عصبانی شدم . و پنجره را باز کردم ، اومدم یکی از کاغذای توی دست شهریار رو آوردم از پنجره پرت کردم تو کوچه ، که داوود ، با تعجب ، و با تاخیر ، خم شد کاغذ رو برداشت ، و از خونـــی که روی کاغذ بود ، ترسید ، و با احتیاط اومد از پنجره به داخل خونه ما نگاه کرد ، و چشمش به شهریــــــار افتاد. (کمــــی ســـــکوت )♪

راستی مادرجــــون ـ اینو بهت یــــــادَم رفتش تا بـــَــگَم! اگه بدونی ، چــــی شده .! باورت نمیــــشه. من تازگیـــــا با یه خــــانــم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم 

مادربزرگ♪؛ خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافــــتی؟ پس کــِــی میخوای بزرگــ بشی ، و از این کارات دست برداری !  

نیلی؛ نه.نهباوَر کُن اینبار رویــا نبافتم ، و این‌یکــی دیگه دوست خیالــــی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش ، هاجــَـــــر و خیلی مهربونه،  خیلی هم ، از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی شیک میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هستن، خودشم خیلی خوشگله .

مادربزرگ: خُب ،  از کجا میدونی اسمش هاجره؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟ 

نیلی: قبلا بهتون گفته بودم که! پس حرفمو باور نکرده بودی! از توی صَفِ نانواااایی! نه نه توی کلاس ویلون  مادربزرگ: چی؟ توی صف نانوایی؟؟؟؟  

نیلی: نـــــه. نـهنه دارم شوخی میکنم مادرجـــــونی ،  من که هرگز نانوایی نمیرم  ، هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، که اسمش فرخ‌لقا دیبا هستش.  هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگه نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه وقتی منو میبینه، ازدور شروع میکنه به بالا پایین پریدن. .

مادربزرگ: مگه پرنده‌ست تا بتونه بپَره؟

نیلیا: نه مادرجـــــونی، یعنی چی؟! معلـــومه که پر نمیزنه. همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا(مرقدآقا) ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بو (دعابکن). انشالله بری خج ، و خاج خنوم(حاج‌خانم) بشی. 

  _من گفتم : این چرت و پرتا چیه میگی هاجر!؟

  هاجرگفت: مگه داری نمیری زیارت؟

گفتم؛ نه!  

گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟ 

گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کِیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا.درضمن ،خج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.   یعنی چی که بجای کلمه ی حاج خانم،  اشتباهی میگی  خَج خَنِم!؟  

گفتش: هــا ، آره هامونی(همونی) که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟

  منم گفتم چون سینزدهم هستش. بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ،

منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله .  

_مادربزرگ:  نیلیا تو که گفته بودی توی کلاس ویلون اونو میبینی ، پس چطور اون فرق چمدون رو با کیس ویلون نمیشناختش؟ 

  نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .  

_چند ترانه بالاتر ، کنار میدان صیقل خورده ، و نبش سنگفرش خیس ، جلوی درب مسافرخانه‌ی سلامت ،بر نگاهی بی‌ترَحُم، پسرکی هفت ساله زیر کلاهی لبه‌دار و کهنه ایستاده ، و تمام وجودش از بلاتکلیفی و در‌به‌دری مصلوب گشته. پسربچه نگاهش را پشت قامت مادری مظلوم پنهان کرده. مادرش پابرجا ایستاده. زیرا جایی برای نشستن و آسودگی‌خاطر‌ نیافته. نگاه غریبانه‌ی مادر ، به پدری پیر و روشن‌دل دوخته شده . درقلب صاحب مسافرخانه از مهر و محبت ردپایی کمرنگـ بجا مانده. ولی رحم و عطوفتش پس از یک‌ماه اقامت رایگان درون مسافرخانه به پایان رسیده . و آنجا دیگر جایی برای آنان وجود ندارد.

–حال در آیینه‌ی تقدیر، جبر روزگار، در آغوش کشیده حُرمَت هرسه تن را.– و هَجمِ عظیم مشکلات و فقر و فلاکت بر دوش این‌خانواده‌ی سه نفره سنگینی میکند. –امشب غم غربُت و خانه‌‌ب‌دوشی به غریبانه‌ترین شکلش ، هجوم برده بر پیکر پیرمرد ناتوان و پاهای خسته از آوارگی‌های ناتمام. -ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺎﻣﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ. – ﺩﻮﺍﻧﻪ ای بی‌آزار بنام ٫عیسیٰ‌کُفری٬ در شهر‌ ، حیران و ﺳﺮﺮﺩﺍﻥ.  –عاشقانی شب زنده‌دار ، آشوبزده و خودآزار و چشمانی گریان –پسربچه‌ای‌ بیدار ، با نگاهی آرام به تن لُخت و عریان ﻮﻪ. –صدای ﻤﺸﺪﻩ ﺍ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﻥ ، ﺑﻪ ﺪﺍﻡ ﺳﻮ ﺑﺎﺪ ﺭﻓﺖ ، ﺑﻪ ﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺎﺪ ﺩﻝ ﺳﺮﺩ ، ﺍﻧﺘﻬﺎی این درماندگی تابکجا رسوایمان خواهد کرد!. ﻭلی صدای فریادرس ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ.  _شهر ﻭﺳﻊ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺮ ﻧﻮﺭ ، شهر در سکوت شب ﺗﻨﻬﺎﻧﺴت ، و پدرپیری با عصای سفیدی دردست ، بهمراه دختر و نوه‌اش،  غریب و خانه‌بدوش، آمده از ﺸﺖ کوههای ﺑﻠﻨﺪ ،ﺻﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﻨﻔﺮﺵ خیابان میکوبد . و ناگه ،ﺳﻮﺕ ﻣگریزد از ان میان.  –دست کوچک پسربچه ﺍﺯ ﻣﺎﻥ دست لرزان مادرش ‌ﺑﻪ ﺳﻮ ﺑ ﺍﻧﺘﻬﺎﺗﺮﻦ دریای اندوه و ماتمکده‌ی دنیا ، غرق میشود گهگاه. 

انتهای کوچه‌ی میهن ، درون خانه‌ی غمها، دخترک خوش قلب و تنها ، (نیلیا) در رویای شبانه اش ، سرگرم تخیل و خیال پردازی میشود ، و خودش را سوار بر اسبی سفید و بالدار میبیند که در اوج آسمانها ،در همسایگی لک‌لک ها، بروی ابرهای سفید، خانه ای از جنس عشق ساخته. او از شوق بافتن یک رویای جدید و نو ، شتابزده و عجولانه ، موهایش را با روبانی صورتی، قبل از خواب میبندد و اینبار سراغ اسب تک شاخ و سفیدش نمیرود ، بلکه  اسب خیالی اش را تیره رنگ با باله‍ای سفید و روشن تصور میکند، -و بی مقدمه سرش را ناگهان از روی بالش ، بلند میکند و روبه مادربزرگش میگوید:

  مادرژون جونی ،پرستوها بلد هستن عاشق بشن ولی فایده نداره چون نمیتونن با من تا روی ابرا پرواز کنن. درضمن خیلی کوچولو هستند. و نمیشه بغلشون کرد.  لک لک ها تا بالای ابرهای سفید پرواز میکنند ، اما بلد نیستن عاشق بشن. حالا من چیکار کنم ؟ میشه منو راهنمایی کنید؟  

  م-ب؛ خب »قو هم میتونه تا ابرها پرواز کنه و هم بهترین عشق دنیا ، عشقی از جنس قو هستش. و هم میتونی بغلشون کنی.  

  نیلیا: وااای عالیه ، مرسی مادرژونی ، شبت رنگی و خوش .    ®(نیلیا چشمانش را میبندد و وارد دنیای خیال میشود ، او در رویا ، در غیاب شهریار ، بهترین و تنها شاعر آن لحظات درون کوچه‌ی بن بست میشود ، عزمش را جذب میکند تا  در وصف عشقش به داوود ، برای پرندگان عاشق بروی ابری سفید ، شعر میگوید، اما . براستی که شعر سرودن کار دشواری‌ست . ناگه نیلیا به یاد صدای زیبای مجری خانمی می‌افتد که شبها ، قصه‌ی راه شب رغ درون رادیو اجرا میکند. . اصلا از خیر شاعر شدن میگذرد و در نهایت امر ، با کلی ارفاق و ترفیع ، در نقش راوی و گوینده ی دکلمه‌ای آبکی و هپَلی ظاهر میشود ، سُلفه‌ای میکند ، گویی مانند یک گوینده‌ی خوش صدا و معروف ، قصد خواندن مطلب مهمی را دارد. نیلیا چنان حس عمیقی درون رویای خویش گرفته که محال است کمتر از متن آغاز سال نو و یا متن مهم اعلام حکومت نظامی را ، درون رادیو برای قرائت بپذیرد.  او بادی به قبقب می‌اندازد ، سُولفه‌ی خشکی میکند ، با کمی تمرکز و مکث ، خشکیِ لبانش را تَر میکند درون خیالش ، کارگردان و مدیر ضبط استودیو، با انگشت شصت، به وی علامت میدهند ، در دلش مع و سروتَه میشمارَد♪سه ٬٫ دو ٬٫ یک أکشِن ♪~ﻏﻤﺖ ﺩﺭ ﺳﻨﻪﺀ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺮﺩﻩ اﺳﺖ، _ﻓﺮﺍﻗﺖ ﺧﺎﻧﻪی دل ﺭﺍ ﻭﺮﺍﻧﻪ ﺮﺩﻩ اﺳﺖ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﻭﺮﺍﻧﻪﺀ ﺑ ﺑﺎﻡ ﻭ ﺑ ﺩﺭب، ﻧﺸنم من،  افسوس که تقدیر مرا از جسم و کالبد ، آزاد و جدا ﺮﺩﻩ اﺳﺖ. –نمیدانم چرا یک شبه از نگاهت محو و پنهان ﺷﺪﻩام من.  _هنوز غرق سوالم از شب وداع کودکی ، من ناخوش و بیمار گشته بودم اما ، آن شب ، مادرم بیخبر ، رفت از کنارم .  من هرگز  مزار مادرم را نیافته ام، افسوس.  از مادرجونم هرچه میپرسم ، سکوتی میکند ، بغض آلود . از نگاهش میشود خواند که چیزی را پنهان میکند از من.  من صبحها ، مخفیانه در جستجوی مزار مادرم ، یک به سنگهای سیاه و سفید قبرها را قدم ن ، مرور میکنم. ﻧﻤﺪﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﻣﺪﺍﻧﻢ در مفهوم زمآن و مکان گُم گشته ام. و از درک آن عاجزم. شاید ﺩﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . گاه خاطراتی در ذهنم تداعی میشود که جرأت مرورش را ندارم و از باورشان گریزانم. من دریاد دارم به روشنی ، غروب یک روز ابری ، م ، بر سنگ مزار سفیدی گل پر پر کرده بودم، و عکس شیرین و مهربان مادرژون را بر سنگ ایستاده اش در ذهن دارم. نمیدانم چرا مادرم مرا گمراه و فریب داده بود. حتی نمیدانم هم اکنون نیز چرا از من گریزان و فراری ست ، سالیان بسیاری ست در غیبتی تکراری، خودش را پنهان کرده از من.   و داوود ، تنها یادگار باقیمانده از خاطرات خوش کودکی هستی برایم. . و نمیدانی که ﺩﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣ ﺧﻮﺍﻫمت ﺎﺵ ﻣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻓﺎﺭ ،ﺎﺭﻩ ﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺎﺩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺍﺭ ﺎ ﻧﻪ! -ﺎﺵ ﻣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣ ﺮﺩم- اﺯ وقتی ﻪ هجرت کردم از کؤچه ی کودکی ، از یادتو رفتم ، از چشم تو افتادم، -ﻏﺮﻭﺏ ﻪ ﻣ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﻣ ﺷﻮﻡ ﻭﺁﻥ ﻨﺠﺮﻩ ﺍ ﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ٬٫ این سالها ،هردم، ﺁﻣﺪﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﻩ ﻣ ﺮﺩ

ﻡ -ﻭﻗﺘ ﺑﺎﺯ ﺍﻦ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎ ، ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ، ﻧﺎﻣﺪﻧﺖ ﻣ ﺩﻫﻨﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺭﺍ ﻣ ﺮﺩ ، ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﺷ ﻫﺎ ﻣﻦ ﻣﺠﺎﻟ ﺑﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩ ، ﻣ ﺎﺑﻨﺪ ، -ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻨﺎﻥ ﻣ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ ﺎﺵ ﺑﺮ ﻣ ﺸﺘ‌یم به کودکی، یاکه هم اکنون تو مرا   ﻣ ﺩﺪ. و می‌فهمیدی ﻪ ﻪ ، ﺩﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﺧﻮﺍﻫﻤﺖ.

این   (®نیلیا همچنان ، اسیر در چنگ بیداریست و دلش را نسپرده به دستان گرم خواب .  او در تصوراتش به مرز تخیل میرسد ، و از سرزمین تلخ حقایق خارج میشود و پا به دنیای تَوَهُماتی آشفته و دور از واقعیت میگذارد. به آرامی خودش را در بستر خواب ، جا میگذارد و چشمانش سنگین میشود و دلش را خواب می رُباید . او سوار بر اسب سیاه بالدارش میشود و پس از عبوری آبی‌رنگ از شش طبقه‌ی آسمان ، به طبقه‌ی هفتم میرسد. از اسبش پیاده میشود و نرم پای بر تن سفید ابرها میگذارد. و از عمق مه‌آلود و لابه‌لای ابرها ، مرغان سفید عاشق‌پیشه‌ای، دوبه، دو ، گروهی ضبدری به پیشواز و استقبالش می‌آیند . او پس از نوازش و لمس انان ، به راهش ادامه میدهد ، و حواسش به یک تابلوی مثلثی شکل بر تیرک چوبی در سمت راستش جلب میشود که ، برویش نوشته شده  ‚٬٫»رویای صادقه٬٫‚ . او افسوس میخورد زیرا در کودکیش هرگز فرصت رفتن به مدرسه ، را بدست نیاورد و زود مبتلا و دچار سرنوشت شد . و ناچار تسلیم تقدیری اجباری گشته و در ادامه مسیر زندگی اش به مادربزرگش سپرده شد. نیلیا با قدمهای ارام و با احتیاط پیش میرود با کنجکاوی دو سمتش را نگاه میکند ، و حصارهای کوتاه را چند ابر بالاتر در دو سمتش میبیند. او با خودش تصور میکند ، که کاش میشد روی رویا سبزه کاشت ,و یا کاش میشد روی ابرها خانه ساخت. او که اینک در آسمان هفتم است ، به بالای سرش نگاه میکند ، و شهر خیس و بارانی را قرینه‌ی ابرهای زیر پایش میبیند . و در تناقض و پارادوکسی غریب ،سردرگم میشود . او در حاشیه‌ی مسیر ، عروسکش را پس از سالیان بسیار و متمادی می‌یابد. آنرا برداشته و در آغوش میکشد. و ناگهان  تبدیل به دختربچه‌ای شش ساله میشود . او در پستوی رویایش ، از خلا زمان و مکان ، گیج و سردرگم میشود ، ناگهان صدای خنده‌های کودکانه‌ی دختربچه‌ای را از پشت پرده‌ی ابری سفید میشنود، نزدیک میشود ، تصویر مات و بی عمق را به سختی مشاهده میکند ، درون تصویری زرد و کهنه ، دختربچه‌ای با دامنی چین دار و کوتاه در حال خندیدن و بازی کردن است ، مادرش بروش نیمکتی چوبی نشسته ، و دخترک با اوازی کودکانه به دور فواره‌های رنگی و زیبا میچرخد ، تصویر به نسیمی محو شده و در متن ابرها بخار میشود. نیلیا ، به چشمه ای میرسد ، و پروانه‌ای از چشمانش به پرواز در می آید ، و نیلی خود را در انعکاس آب زلال چشمه مینگرد . و با تعجب خودش را مانند ، سالیانی دور ، کودک و خردسال میبیند ، و از اینکه به یکباره کوچک شده ، خنده اش میگیرد ، خنده‌های پاک کودکانه‌اش در چشمه میریزد و نیلی در تعقیب مسیر چشمه ، به انتهای تکه ابری مرطوب میرسد. و در می‌یابد که چشمه ، از لبه‌ی پرتگاه به عمق آسمان میریزد .  نیلی عروسکش را در آغوش میگیرد و باز میگردد ، او لع لیع کنان گام بر میدارد ، و ناگهان خودش را ، رودر روی یک مردجوان میبیند. مرد جوان با حیرت خیره‌ به نیلی مانده ، اما نیلی بی اعتنا از کنارش عبور میکند ، بالاتر صدای گوشخراش، نویز رادیو فضا را پر میکند ، نیلی بسمت منبع صدا رفته و آنرا ، کنار یک پنجره می‌یابد. سپس خاموشش میکند ، او از سر کنجکاوی پنجره را باز میکند. آنگاه رُبان صورتیش را از موههای خود باز کرده و دور پرده ی‌سفید پنجره میبندد. او بازمیگردد و کنار مرغان سفید و اسب بالدارش می ایستد، عروسکش را بوسیده و کنار جاده  میگذارد ، و باز تبدیل به خودش میشود و از غالب کودکانه بیرون میشود. ، او عروسکش را نمیبرد زیرا میداند که نباید چیزی را از این دنیای وارونه ، به سرزمین موازی ببرد. او سوار اسبش میشود و از دوردست باز آن مرد جوان را انتهای مسیر ، ایستاده بر خط افق میبیند ، کمی جلو تر میرود ، و دقیق‌تر میشود ، آن مردجوان نزدیک میشود ، و به یکقدمی یکدیگر میرسند ، و نور بر چهره‌ی مرد جوان تابیده میشود ، و چهره‌ی داوود ، به چشم نیلیا ، آشنا میرسد.)  _داوود از او، مسیــــ ـــر  جوان سلام ، من دنبال یه دختر بچه اومدم و یهو کنار اسب شما ، غیب شد، شما ندیدینش؟ راستی شما کی هستید؟ اینجا کجاست ، من اینجا چکار میکنم؟  

_نیلیا؛ تو داوود هستی ، من میشناسمت. تو توی عالم خواب و رویا هستی. الان اینجا خورشید به غروب رسیده.  یعنی داره توی دنیای دیگه طلوع میکنه ، پس من باید زود برگردم. من نیلیا هستم٬  

_داوود: نه، چرا دروغ میگی ، من نیلیا رو میشناختم ، چون همسایه مون بود، با هم رفیق بودیم , اما اون شش سالگی یه شب تشنج کرد و فوت‌شد. مادرش هم از این شهر رفت. 

_نیلیا: دروغ نگو ، من زنده‌ام ، من نیلیا هستم ، جونم زندگی میکنم ،من همراه مادربزرگم ،انتهای کوچه‌ی میهن ، کنار خونه‌ی شهریار هستیم.   (داوود با کمی مکث و با تعجب) میگوید؛ اون خونه که خرابه و متروکه‌ست. کسی توش زندگی نمیکنه. درضمن اون بچه ، سینزده سال پیش فوت شدش. 

(در تکذیب چنین ادعایی نیلی ،سرش را تکان داد و رفت) _ناگهان داوود از پستوی رویا، به مهلکه‌ ای پرآشوب و خوفناک‌ افتاد، او دچار کابوس شده و مارهایی و قطور از دل سیاه کابوس ، سر بر آورده و به دور پاهایش میپیچند ، داوود ، وحشت زده تقلا میکند ، سرانجام‌ پایش آزاد میشود ، او سراسیمه میدود ، و به رودخانه ای متلاطم و خروشان ، با آبهایی گل‌آلود و تیره میرسد ، و لرزشی عجیب در آستین و درون یقه‌ی پیراهنش حس میکند ، و در اوج ناباوری ، موش کوچکی با ظاهری عجیب و زلفی سفید از آستین پیراهنش خارج میشود.  او ، نیلیا را از دور دست مشاهده میکند ، فـــَریادکُنان ، طلب کمک میکند . با تمام وجود فـــَریــــاد میزند .

-ولی نیلیا در حال بازگشت از سرزمین رویاهاست، و قادر به شنیدن صدایش در سیاهچاله‌ی کابوس نیست. در نهایت داوود بی‌اختیار از متـــن کابوس جدا میشود ، و با صدایی شبیه به صدای مادرش ، از عــُــمق خواب به بیداری میرسد. و خود را بروی تخت سفیدش درون اتاق خواب در عالم واقعیت می‌یابد. او بسیار ترسیده و پس از دقایقی برای مادرش روایت میکند ،هر آنچه را که در خواب دیده. مادرش:  نیلیا دیگه کیه؟

  داوود؛  چطور یادتون نیست، چندین سال پیش که من بچه بودم ، یه همسایه داشتیم  ،و من با دخترش توی کوچه بازی میکردم! و شما هم ش دوست بودید. 

مادر: خب اره تازه یادم اومد ، خُب اون طفل مَعصوم که همون موقع فوت شد، مادرشم گذاشت و از این کشور رفت.  حالا چرا بعد سینزده سال اون طفل معصوم بخوابت اومده? خب لابُد حکمتی داره ، شاید چون دیشب خیلی سرد شده بود هوا ، تو تب کردی و چنین خوابهای متشنجی دیدی عزیزم. ٭حتما امشب شومینه‌ی کنج اتاقت رو روشن کن و بعد بخواب٭.  

داوود؛ بعدشم خواب مار رو دیدم ، موش توی لباسم لونه کرده بود ، بعدشم رودخانه ی زَر ، طُغیان کرده بود    مـــادر: مٰار در خواب خیلی بده . مار یعنی دشمن. و موش توی لباست لونه کرده بود!خب  تعبیرش اینه که با یه زن فاسد ، عمل مفسدانه ای انجام میدی. توی خواب اگه آب رودخانه زلال باشه ، تعبیرش خوبه و آرامشه. اما اگه گل‌آلود و کثیف یا ناآرام باشه به معنای وقوع یک بلای عظیم هستش.  حتما صدقه بده بچه‌جون. تا رفع بلا بشه.، پاشو سر و صورتت رو یه آب بزن ، حالت جا بیاد . صبح شده. نگران نباش ، من فکر کنم چون دیروز غروب رفتی و شهریار رو در اون شرایط پیدا کردی ، باعث شدش که خواب آشفته ببینی. انشالله خدا به شوکت خانم صبر بده. الهی هرچی خاک اونه بقای عمر رفیقاش باشه.   _داوود: انگار واقعی بودند! اینایی که من دیدم اصلا شبیه خوابهای معمولی نبودن و اصلا هرگز چنین خوابی ندیده بودم‌. باور کنید. مادر خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده بود بخصوص حرفهای اون دختره با اسبش. 

   مـــــادرش؛ دختره دیگه کیه؟ کدوم اسب؟ یعنی هم خواب موش رو دیدی هم مار ، هم اسب ، هم اون دختربچه‌ی خدابیامرز ، و حتی با یه دختر دیگه هم حرفت شد توی خواب؟ کم کم دارم در عقلت شک میکنم ، حتما با اسب هم حرف زدی !؟ پس با این اوصاف دیشب پرخوری کردی و خوابهای پریشان دیدی  {کَمی‌‌سُکوت}

داوود: میگفتش که نیلیاست .من داشتم توی یه مسیر باریک روی ابرها راه میرفتم ، که یهو ، دیدم یه دختر بچه با یه عروسک ، جلوم ایستاده ، و سریع یاد بچگیامون افتادم ، چون شبیه آیلین بودش ، اون نگام کرد و از کنارم رد شد. بالاتر یه پنجره بدون دیوار با پرده‌ی سفید و یه رادیو مثل رادیوی ما بود. اون رفت پنجره رو بازکرد، بعد. موهاشو باز کرد. پرده رو بست. و رفت. من تعقیبش کردم. دیدم از کنار یه درخت بید بزرگ ولی خشکیده و سوخته عبور کرد و  رفته کنار یه چشمه‌ی آب زلال و تمیز ، و خم شده داره خودشو توی آب چشمه نگاه میکنه ، بعد صدای قهقهه‌ی خنده‌ی کودکانه‌اش پیچید توی آسمون ، و یهو پاشد شروع کرد کنار چشمه ، راه رفتن ، تا لبه‌ی آبشار رفت، بعد کل مسیر رو برگشت،  اون رسید به یه اسب بالدار . عروسکشو بوسید و انداخت کنار جاده روی ابرها ، بعد آیلین یهو تبدیل به یه دختر جوان شد. من رفتم سمتش ، ازش سراغ آیلین رو گرفتم ، اون میگفت خودشه ولی الان توی اون دنیاست و  نیلیا صداش میکنه مادربزرگش .

 _میگفت که فقط جسمش از قید حیات رفته ولی خودش همچنان زنده‌ست. و بزرگش ، ته کوچه میهن ، بغل خونه‌ی شهریار اینا ، زندگی میکنه! آخه چرا بعد این همه سال یهو بی مقدمه اون دختربچه ، باید به خوابم بیاد؟ و جالبش اینجاست که شهریار هم دقیقا توی هَمون خونه ی مَتروکه خودکُشی کرده. هَمون خونه‌ای که دخترک توی خوابم گفتش.  _

مادرش؛  نمیدونم والا! از حَرفات سردَر نمِیارَم. حَتما اون خونه‌ِی متروکه سنَگینه ، خب تو غروب رفتی داخلش، شهریار رو توی اون شرایِط پیدا‌ کردی, و باعث شدش ناراحت بشی ، و چنِین خواب آشُفتِه و پَریشانی ببینی. انشالله که خیر باشه. 

  داوود: چرا هَمه میگَن اون خونه سَنگینه؟ سنگینه ،یعَنی چی خُب?      

—درمقابل نیلیا نیز از پرواز کردن درون آسمانی بیکران ، و قدم زدن بر ابرهایی از جنس مرغوب خیال ، خسته میشود و همزمان با طلوع خورشید در آسمان ابری شهر ، بیدار میشود ، و ـمـادربــزرگش را در حال نماز خواندن میبیند ، او خَــــــــــــمیازه ای به وسعت سجده‌ی مادربزرگش میکشد . و از جایش برمیخیزد ، قبل از هرچیز  به فکر فرو میرود که طی شبی که گذشت ،در خواب و در عالم رویا ، چه خوابی دیده ! اما چیزی در یادش نمانده ، و هر چه فکر میکند ، رُبـــــان صـــــورتی رنگش را پیدا نمیکند . از مادربزرگش سراغ رُب‍ــــــان صورتیش را میگیرد و مادربزرگـ ، حین خواندن نماز ، به رسم همیشگی ، اَلْلّٰهُ‌اَکـــــــــــبَرٌ  را دو پهلو و به کِــــنایه بلندتـــــَر میگوید. نیلیا بخاطر دارد که شب قبل از خواب ، موهایش را با رُبان صورتی محبوب و همیشگی اش بسته بوده . ولی اینک موهایش پریشان است و خبری از رُبان صورتی رنگ نیست ، لحظاتی بعد  نیلیا طبق عادت ، سرش را بروی پای مادربزرگ گذاشته تا که موهایش را برایش ببافد . مادربزرگـ نیز صبورانه در حال گیس نمودن موهای پریشان نوه‌اش است.    

نیلی میپرسد از او؛ خدا کجاست؟ بهم بگو مادرژون جونی ، خدا چیه؟ چجوری میتونم ببینمش؟ چجوری حرفمو و سوالمو ازش بپرسم تا بهم جوابه‍ای راست راستکی بده.‌  

_مادرب‍ـ‌زرگـ ; خدا بی نهایت نزدیکه بهت . اما با چشم بصری قابل مشاهد نیست ، اون مثل ادما محدود نیست و لا مکان و بی زمان همیشه وجودش جاری‌ست . اون بی نهایت بزرگه‌ ، اما بقدر فهم تو کوچیک میشه . خدا رو با چشم دل باید ببینی عزیزدلم‌ ‌. اون بقدر نیاز تو فرود میاد و بقدر آرزوی تو گسترده میشه و بقدر ایمان تو کارگشا میشه. و به قدر نخ پیر زنی دوزنده باریک میشه.  (نیلی: یعنی عین شما که دوزنده ه‍ستی ،و هربار میخوائ نخ رو سوزن کنی ، با چشمای خسته ات، و منو صدا میکنی تا برات نخ رو سوزن کنم ، اما من پشت پنجره دارم کوچه رو دید میزنم  ، و نمیام کمکت کنم؟ یعنی اون وقت همیشه خدا میاد بجای من برات نخ رو سوزن میکنه؟)  

_م‌+بزر‌گ؛ نخ رو که سوزن نمیکنن. عزیز دلم باید بگی ، سوزن رو نخ  میکنه.  [نیلیا از شیطنت واژه ها را اشتباه تلفظ میکند!]

نیلیا:: مادرژون ژون ‌جونی برام توضیح بده که خدا میتونه تبدیل به چه چیزایی بشه ؟ یعنی مثلا میتونه به یه گل تبدیل بشه؟ پروانـــــِه چطور؟

.(+م‌بـ‌زرگ; مه‍ربونی خدا همه جا هست ، و به قدر دل امیدواران گرم میشه . واسه یتیما پدر و مادر میشه‌، بی برادران رو برادر میشه، بی همسرماندگان رو همسر میشه ،واسه عقیمان فرزند میشه‌.  ناامیدان رو امید میشه. گمشده هارو رو راه میشه. واسه تاریک ماندگان نور میشه. رزمنده ها رو شمشیر میشه. واسه پیرها عصا میشه ، و به قلب ، محتاجان به عشق ، عشق هدیه میده. خداوند همه چیز میشه ، همه کس رو میبینه . و همه کار میکنه اما به شرط اعتقاد  -به شرط پاکی دل ، به شرط طَهارت روح ، و به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.)

  نیلیا:: ابلیس دیگه چیه؟ چه موجودی هستش؟ چرا میخواد معامله کنه؟ مادرژونی من اینایی که میگی رو اصلا نمیفهمم که چی هستند. و آخه میدونی چیه ! من راستش یه چیزی میخوام از خدا ، و فقط خدا میتونه برام انجام بده و شما الان گفتید خداجون ه‍مه کار میکنه اما به شرت انتقام؟ 

م‌+ب‌: نه عزیزم ، بشرط اعتقاد   

نیلیا؛؛ خب بعدشم گفتید .  توالت نوح! خب اینا چی هستند؟ 

[م‌+ب‌: من گفتم طهارت روح و پاکی دل.  عزیزدلم یادته دیشب برام از هاجـر رفیق شفیقت تعریف کردی؟ یادته همش مسخره اش میکردی که کلمات رو ابشبابا میگه! حالا ببین چوب خدا صدا نداره . و خودت هم شدی بدتر از هاجــَـــــر ، و همه چیز رو إبشبابا میگی.]

نیلیا:: نه مادرژونی ، من الکی اشتباهی گفتم تا کاری کنم شما مجبور بشی از واژه‌ی (اشتباه) استفاده کنید و اون رو تلفظ کنید . خخخخ آخه خیلی خوشگل اشتباهی کلمه‌ی اشتباه  رو میگید. خواهش میکنم یه بار دیگه بگید .

م+‌ب‌؛؛ من ابشباباه رو درست میگم  إبشباباهی نمیگم. (درهمین حال نیلیا از خنده ریسه میرود ، و آنچنان صدای خنده‌اش بلند میشود که باران بند می‌آید و گربه سیاه رنگ  به آسمان شک میکند  نیلی؛ مادرژونی من یه تصمیم جدید گرفتم. تصمیم گرفتم دیگه برای زندگیم تصمیم جدیدی نگیرم. جدی میگم. چون انگاری که من نقشی در زندگیم ندارم. شایدم که اصلا زنده نیستم.  نمیدونم!  من به خواب هرکه میرم انکار عزراییلم. چون فرداش میمیره. 

مادربزرگ با تعجب: چی؟ چی‌چی میگی واسه خودت؟  چرا غنچه ای حرف میزنی؟ واضح حرف بزن ببینم.

  نیلیا: اخه راستش رو بخوای  من چند شب پیش بخواب شهریار رفته بودم . یعنی تصادفی اونو توی خواب دیدم. و توی خواب بهش گفتم که برات یه پیغام اوردم از طرف سقاخونه.  شهریار فقط منو نگاه میکردش و بعد مادرش یعنی شوکت خانم رو دیدیم که یهویی بیست سال جوان شده بود و انگاری باردار بودش. بیتوجه به ما اومد و رفت یه شمع روشن کردش توی سقاخونه. و منم روبان صورتی رنگی رو دادم به شهریار

 


شبح خانه وارثی

شین براری | |

  شبح خانه وارثی     نوشته شهروزبراری صیقلانی  . 


روحی پریشان و سرگردان پیچیده بر خیالاتی عاشقانه بنام سوشا)

_در خانه‌ی نیمه مخروبه‌ی وارثی ، انتهای کوچه‌ای بن.بست ، در دل محله‌ی قدیمی ساغر ، پسرکی تنها بنام سوشا ،چشمانش را باز می کند صبح شده تختش پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که خواب می شوند و خواب هایی که از بی هوشی می آید. از فرط خستگی! او باز باید  ، به سرکار ، در فروشگاهی بزرگ برود . او رویایش را دودستی چسبیده و رها نمیکند. گویی در عالم زنده ها ، وجود ندارد ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا است. روزگار سوشا ، مملوء از سوالاتی بی جواب شده.  او به یاد نمی آورد که کالبد و نفسش را کجای قصه ، جا گذاشته. او هر صبح سمت تصوراتی ثابت میرود و وارد فروشگاهی مابین  خیال و حقیقت میشود ، او طی چند صباحی که گذشته ، به حدی در بافتن خیالاتش موفق بوده که ، توانسته مدیریت فروشگاه را بدست آورد. او در انتهای هر روز از آن فروشگاه خیالی ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردد. و هرروز، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهد. ‌ -همه چیز همان است که بود.  -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزهای ، و گذر ایام در نظرش بی معنا شده است. او درون دفتری کاهی رنگ ، با خودکاری بیرنگ احساسش را دلنویس میکند»»:

←چقدر حادثه ها زود می آیند.٬٫ حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند . هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور می رود. آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از عشق. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا.  -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.-  اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای خواهرم را. او کودکی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی زندگی میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. در کودکی من ، زبان ، بی زبانان بودم. پیوسته جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم بودم.  اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ بود. من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام.  گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. -من میشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است!  \• سوشا در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه. خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند.  -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا. توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم. چُس دود های او که  با پُک های عمیق همراه میشود‌. خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند.  چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش.  -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال. - غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می انداخت. کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه راه می رود. راه می رود.  راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. سوشا چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد. -فکر های بی پایان. -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی. سکوت و س.  دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایش. او با خودش نجوا میکند ، و تصوراتش را بیصدا ، در دلش اینچنین زمزمه میکند: »› در انتهای جاده ای مه آلود ایستاده ام و قدم های ره را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر های سیاه پر کرده است آنقدر که حتی خاطراتم را به سختی می بینم . انتهای قصه ی من به کجا ختم می شود؟ شروعش را به یاد ندارم . ولی آیا پایانی خوش در انتظارم است؟!؟  از این جاده ی طویل ترسی عجیب دارم از بی اعتنایی مردمانش وحشتی عظیم دارم . _لیلی عشق ممنوعه ،اسباب خیانت)   سوشا از روی نیمکت بلند میشود ، و از کنار شمشادها ، قدم ن سوی کلاه‌فرنگی باغ محتشم  لحظات را ورق میزند . چند پیرمرد پس از عبوری فرسایشی از کار ، به بازنشستگی رسیده اند و کنار یکدیگر به زیر سایبان کلاه فرنگی ،  بروی چهارپایه‌ ، به دور میز گرد سنگتراش ،جمع شده اند . آنها شطرنج را بهانه ای کرده اند تا اوقاتشان را با هم شریک و همراه شوند‌. سوشا کمی مکث میکند و به صفحه‌ی شطرنج خیره میشود. افکارش بروی خیال پیرمرد مهره‌ی سفید ، سایه می اندازد . و ناگاه به پیرمرد وحی میشود که کسی پشت سرش ایستاده و به وی نگاه میکند. سوشا دم گوشش میگوید که مهره‌ی فیل سفید را جلوی رُخ سیاه قرار دهید ، تا قربانی شود ، و با این طرفند بتوانید حریف را مات کنید .  پیرمرد به دوستش میگوید ، نمیدانم چرا گوشم سنگینی میکند ، سپس فیل را جلوی رخ سیاه ، قرار میدهد.  سوشا به مسیرش ادامه میدهد ، و دچار افکاری مخشوش میشود ، و به لیلی و علاقه ی ممنوعه‌ی بینشان می اندیشد.  ساعت که به وقت خیانت نزدیک شود، زمان تند می گذرد  آنقدر که حماقت خودش را زیرک جلوه می دهد. .تا دستان زن مطعهلی آلودۀ دست های کسی شود که برای هیچ کجای آینده اش، تره هم خرد نمی کند   سوشا برای فرار از اندیشه ای ممنوعه ،   خودش را با وعده وعید و عشق های صدتا یک غاز دست می اندازد و خودش شروع به نصیحت گویی و موعظه به خودش میشود. این همان حالتی‌ست که فرد با علم به غلط یا صحیح بودن یک امر ، باز وسوسه به ارتکاب اشتباه میشود. او در افکارش نسبت به خودش حق به جانب میشود. و وجدانش بیدار شده و اغاز به سخنرانی میکند؛ زن و ناموس مردم ، شاید شیطان باشد و بخواهد تورا گول بزند ، تو چرا احمق شده ای! وقتی در جلد روحت فرو می روند تا تو بمانی و باورِ برزخی که در حوالی دنیایت خیمه خواهد زد.  خیانت یعنی به تمسخر خودت لبخند می زنی  یعنی پشیمانی تمام ناگفته های تو می شود،   دنیا را نگاه کن خیانت همان حماقتی است که باعث همۀ عذاب های زندگی ات شده . 

چندی بعد.         لبخند  خیس  تقدیم به بهار .  جای مهریه  خخخخ. 

پس از عبوری نمناک از کنار میدان گلسار، و چهره‌ی آشنای اسب‌ماهی‌ِ سفید، بسوی ساکنین بیغم  در محله ی عیان نشین و اشرافیه شهر ، دربین  انبوهه خانه‌ها ـی شیکـــ ـو مدرن ، خانه‌ا ـی دوبلکس و سفید با پلاکــ۲۰ ، خودنمایــی میکند ، درون حیاطــ، توله سگـــی فانتزی و کوچکــ‚ ، کنار لانه‌ی چوبی اش ، زنجیر شده ، و از فرطــ٬ خستــگی چـشمانش سنگین‌تر از همیشه شده . ناگهان بی اختیار چُرت بسراغش می‌اید و با کوله باری از خستگی ها ، او را کشان کشان تا سر مرز باریکـ„ـ خواب ، میکشاند ،و توله سگــــ ، هر از چندگاهی ، به واسطه‌ی سنگینیه چشمانش ،از مرز رد میشود ، و برای لحظاتی کوتاه  ، به عالم خواب و رویا میرود.  „_از داخل خانه، صدای مشاجره و فریاد شنیده میشود ، که با زبان غیر بومی و با لهجه آی ، متفاوت ، با یکدیگر بحث میکنند . دراین خانه ،  مردی سالخورده و ثروتمند به نام آق‍ا فــــَـراز به همراهه همسر جوانش لیلی و بعلاوه‌ی عمه کلثوم (خدمتکار خانه) زندگی میکنند . که بتازگی از شهری کُردزبان ، به دلیل اختلافات خانوادگی و به درخواست لیلی به این شهرِ بی سقف و بارانـــــی مهاجرت کرده‌اند. ٬٬_ اقا فراز در حالی که روی مبل مخمل ، لَـــــم داده و پاهایش را دراز کرده ،زیر لب قرقر میکند ،و اطرافش را به دنبال گوشی تلفن بیسیم ،وارسی میکند. و عاقبت عمه کلثوم ، گوشی را به همراه یک لیؤان اب میوه برایش می اورد. صدای لیلی از اتاق بالا به گوش میرسد ، او در حالی که مقابل آیینه ی میز آرایشش ایستاده با قیض و از ته دل  ، قرقر کنان ، با خود حرف میزند ، گویی کودک شده و مانند دختربچه‌ای ، لجباز و تُخص ، از روی اعتراض به زمین پای میکوبد.  او با عصبانیت ، یک به یک گوشواره هایش را از گوش خود درمیاورد ، صدای خشدار و دو رگه ی فراز به گوشش میرسد که با تلفن ، صحبت میکند .  لیلی به نرمی و موزیانه ، پابرچین پابرچین به اتاق کناری میرود و گوشی تلفن دوم را ، بیصدا و با احتیاط برمیدارد تا بتواند شنود کند حرفهای شوهرش را.  „فراز درحال صحبت با پسرکی به نام سوشا است . و راجع به فروشگاه و وضع بازار ان روز میپرسد ، و سوشا طبق روال معمول، آخرین گزارشات مربوط به فروشگاه را به اقا فراز انتقال میدهد و جدیدترین سفارشات و میزان فروش و دریافتی های ان روز در صندوق را اعلام میکند . اما فراز توجه زیادی ندارد و در اصل ، به نیت و هدف دیگری تماس گرفته. پس از اتمام حرفهای مدیرفروشگاه (سوشا)  ، فراز از او تقاضا میکند تا باز مانند دفعات سابق ، برایش مقدار معینی شیره‌ی تریاک بگیرد و بیاورد. و پسرکــ آنسوی خط ،  برای حفظ شغل و جایگاهش در فروشگاه ،  به ناچار میپذیرد . دراین میان لیلی که ، عاشق و شیفته‌ی سوشا بوده از روز نخست ، از شنیدن صدای گرم و مردانه‌ی سوشا پشت تلفن ، به وجد امده و قلبش به تپش می افتد. او طبق عادت و از روی تنهایی ، دفترش را باز میکند و شروع به نوشتن میکند. او تمام ناگفته هایش را ، درون دفتری ، دلنویس میکند . و در عالم خیال و رویا ، سوشا را مخاطب قرار میدهد و مینویسد» › سوشا جان ، اگر به خانه‌‌ی مان  می‌آیی -برایم مداد بیاور، مداد سیاه ٬٫  می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم ٬٫ تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم ٬٫  یک هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم! ٬٫  یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها ٬٫ نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند! ٬٫ یک بیلچه، تا تمام غرایز نه را از ریشه درآورم  ٬٫ شخم بزنم وجودم را . ٬٫  بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!  ٬٫  یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد  ٫،  و بی‌واسطه روسری کمی بیندیشم!  ٫،  نخ و سوزن هم بده، برای زبانم  ٫.،   می‌خواهم . بدوزمش به سق  ٫.، این گونه فریادم بی صداتر است!  ٫.،  قیچی یادت نرود، ٫.،  می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!  ٫.،  پودر رختشویی هم لازم دارم  برای شست و شوی مغزی!  ٫.، مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند  ٫.، تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.  ٫.، می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود!  ٫.،  صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی، بگیر! ٫.، می‌خواهم وقتی به جرم عشقم به تو ، برچسب می‌زنندم  ٫.، بغضم را در گلو خفه کنم!  ٫.، یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم  ٫.، برای وقتی که  برادرم به همراهِ پدرم به اسم غیرت و ناموس، فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند، ٫.، به یاد بیاورم که کیستم!  ٫.،  ترا به خدا . ، مرا دریاب   ٫،  سر آخر هم یکـــــ قصه‌ی مستند ، مهمانم باش: این ازدواج مصلحتی و اجباری ، رنگــــو‌بوـی ِ معامله را گرفـــت وقتی که سرسفره‌ـی عقد پی بردم ،بدهکاری های پدرم به فراز تسویه خواهد شد، بعد از › ›  بـــَــــله  گفتنم !.  روز بد و خوب از درون شهر عبور میکند و هوا رو به غروب ، رنگ غم میگیرد. در دل شهر ، بعد عبور از کوچه پس کوچه‌های باریک و بلند و طولانی ، به محله‌ی سرخ میرسیم ، پیر پسر دیگری به اسم علی ، طبق معمول ، سر گذر ، چشم به جاده دوخته ،علی  پیشه اش ، لحاف دوزی بود ، علی سکوت اختیار کرده اما در پستوی سکوت طولانی اش ، صدای نجوای شهر ، را میشنود ، رشت_سردش است!  جاده ها اورا می خوانند!   او در پشت سالیان دور گمشده در کوچه‌ی عشق.  در جوانی روزی که او عاشق دخترکی زیبارو میشد ، نمیدانست که دخترک مسافر است. زیرا چمدانی باخود نداشت . سپس ، به رسم سفر ، بیخبر ، جدایی نغمه ساز شد ‌!.  و رفتنی ، رفت ، و علی شیدا شد .   علی نیز چمدانی با خود ندارد ، اما تمام لباسهایش را همزمان با هم به تن کرده ، و چشم براهه عشقی قدیمی و سفر کرده شده.   علی دیر زمانی‌ست لحاف نمیدوزد ، او چشم از جاده بر نمیدارد ، _جاده ها از شهر به غربت میرسند ! و گهگاه غریبگانی از آنسوی خیال ، به نزد علی میرسند ، اما هیچکدام ، آن معشوق رفته بر باد ، نیستند!. .  علی غمگین است! همچون پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد ، پسرش نیست!.    حال ، پاییز به نسیمی زنده میکند یاد آن غروب جدایی را. و مثل هر پاییز ، باز ،  شهر در کنج احساسش ، دلواپس ِ غم سنگین ِ عاشقان ساکن خویش  میشود! و از آسمان میپرسد ، این چه رسم نانوشته‌ای است که ، همگان لحظه‌ی جدایی را در یک غروب ، روزِ پاییزی ، رقم میزنند؟   

_ شهر به غروب نشست ، باد لُخت و سرد پاییزی درون این شهرِ خیس ، چه آرام و با عشوه می پیچد .   نیلیا به بهانه‌ی درس خواندن از خانه خارج و راهی ِ نانوایی میشود ، تا بلکه محبوبش را از آنسوی خیابان یک نظر ببیند .       علی در محله‌ی سرخ ، در سکوتش جاری شده و گوش به حرفهای درخت پیر انجیل سپرده .  درخت پیر انجیل از زمانه شاکی‌ست و گلایه از عوض شدن دوره زمانه دارد و میگوید ؛ که خودش نیز مانند علی ست ، زیرا سالیان است که چشم براه و منتظر است تا در بهار ، پرستو ها از سفر بازگردند.   گنجشکهایی که مدتی برروی سیم برق نشسته اند،  دیگر از شاخه های مهربان او میترسند و از سایبان آن دوری میکنند . حتی از افتادن برگهای زرد او،  هراسان میشوند،  گویی پرندگان با تن درختان غریب گشته اند و در پشت پرده ، با تیرهای چراغ برق و دَکَل های فولادی ، عهد و پیمانی بسته‌اند. پرستوها  میترسند و بروی شاخسار بلند و سالخورده‌ی او نمیشینند!  در جایی دیگر.  _چند پسر جوان بروی کاشی ِ کج ، و در جهتی غلط برخلاف گذر ایام ، قدم زده اند و در گوشه ی خلوت ، و دنج ِ باغ محتشم به یکدیگر پیوسته اند تا هم مسیر شوند برای‌ لمس ِتجربه ای متفاوت و نامعمول.  - چند قدم جلوتر ، به زیر درختان کاج بلند، یک نفر مخفیانه ، سیگار را در کف دستانش خالی کرده بود ، یک نفر کلیدش را قرض میداد ، دیگری کشیک میداد و آن دیگری تَفت میداد.   در انتها ، به رسم همیشگی ، سه کام حبس و چرخش از راست به چپ ، و عطر و بویی شدید  که مانند دود به آسمان پرواز میکند و از درخت کاج بالا میرود ، و درآن میان ،  طفلکی جوجه کلاغ ها که در لانه ی خود بالای درخت پیر کاج زندگی می‌کنند و محکوم به شراکت در تجربه‌ای گیج و منگ می‌شوند.  -آن‌سوی پارک ، کنار رودخانه‌ی گوهر ، ساختمانی قدیمی و سفید ، کلاهی فرنگی ، برسر گذاشته و به رهگذران  فخر می فروشد.  و رهگذرانی که با شتاب و قدمهای تند بسوی خانه ی خود بازمیگردند.  _در نوک درخت بلند کاج ، جوجه کلاغها بی دلیل به بازی ِ کودکانِ درون پارک ، -قار قار میخندند!   در این حین ، در بهت و سکوتی سرخ ، شب در آغوش میکشد شهر را به آرامی .  _پیرمرد سبزی فروش ، با خاطرات کهنه ، سخت گلاویز میشود . و سوار بر دوچرخه بسوی تنهایی خویش باز میگردد.  در  سمت دیگری ، زن بیوه و غریب ، با  رنگ موههای جدید و شرابی ، در کوچه پس کوچه‌های  سرد و تاریک و مسیرهای تنگ و باریک ، از سرمزار همسر مرحومش به سمت خانه ی اجاره ای خود درون محله‌ی ساغر بازمیگردد.

و در کُنج ِ غریب ، به زیر سقفِ کج و دلگیر ، گوشه‌ی مرطوب اتاق میخزد ، آنگاه به آرامی و پابرچین با افکاری آشفته درگیر میشود ، باز ، روح  پلیدی از ناامیدی و یأس او را در آغوش می‌کشد. او این‌بار در جستجوی راه فرار و گریز از چنگال بیرحم افکار ، به کاغذ و خودکاری جوهرداده پناه میبرد ، و بی‌مقدمه با دستی لرزان و ضعیف شروع به نوشتن میکند ، او می‌نویسد؛ _من مانده‌ام بی‌تو، مطرود روزگار.  -پاییز جفای روزگارست به من . - بعد از ان غروب بارانی،  تنها و متحیر نشسته‌ام. -در بُغض ِ غروب ِ این شهرِ غریب ، بعد از وداع با خوشبختی،  چه سخت است ، شمارش‌ مع برای آغاز رسوایی و خانه به دوشی! در سرمای غیبتت، قندیل‌های تیزِ غم بر قلب من مینشینند!.  پاییز روزی رفتنی‌ست ، اما غم هجران تو ،  از وجودم  نخواهد رفت! - روح ِتو کدامین گوشه‌ی این خانه ی قدیمی جا خوش کرده‌؟ که بر هر طرفی میچرخم ، خیال تو ، آیینه گردان عشقم ، میشود ، و باز دلگرم خاطراتت میشوم!.  چند نفس آنسوتر ، گربه‌ی سیاه ، باران را قبل از آغاز حس میکند ، و از درزِ شیروانی وارد پشت بام خانه میشود ، و از صدای پای گربه بروی پشت بام ، زن بیوه و تنها ، وحشت زده میشود   تنها خانه‌ای که با این خانه همسایه و همجوار است ، خانه‌ای متروکه و کلنگی‌ست که وارثانش ، آن را به حال خود رها کرده‌اند ، اما بتازگی ، آن خانه نیز ، ساکن جدیدی پیدا کرده ، پسرکی قدبلند ، زبان‌باز و سفیدروی ، که از محدود وارثین ، باقیمانده در این دیار است . او از جبر زمانه و غرور خود ، به ناچار ، شبها به خانه‌ی نیمه متروکه میرود ، تا در سرمای استخوان‌سوز شبانه ، جان پناهی داشته باشد

. او تحصیل کرده و با ادب ، خوشرو و تنهاست. اما تنها بودن را خودش انتخاب نموده ، و از طرفی او خودشیفته ترین ، فرد در روزگار خودش است ، و خود نیز این را میداند . او بتازگی درون محل کارش در امتداد یک رابطه ، و معاشرت ناخواسته با همسر جوان ِ صاحب فروشگاه قرار گرفته بود ، و به خوبی آگاه بود که نهال ِچنین معاشرتِ ناپاکی را باید از ریشه زد. زیرا او مورد توجه و حمایت ویژه‌ی صاحب فروشگاه(اقای‌فراز) قرار داشت و در مدتی کوتاه ، چنان روح و قلب ِ پیرمرد خسیس(اقای فراز)  را تسخیر نموده بود که او را به مدیریت فروشگاه درآورده بود . اما بذر خیانت ، توسط همسر جوان و  پرعطش، اقای فراز ، (لیلی) مدتها قبل کاشته شده بود ، و این بذر به آرامی با پافشاری و اصرار لیلی ، در حال جوانه زدن بود.  باران قطره قطره ، ترانه ساز شد. و پسرک با قدمهای تند ، از پیچ و خم ، کوچه‌ی باریک گذشت تا به زیر سایبانِ جلوی درب رسید ، . اما او کلیدهایش را در محل کار خود ، جا گذاشته ، پس به ناچار از بالای تیرچراغ برق ، وارد خانه‌ی وارثی میشود. پسرک از فرط تنهایی ، همواره به نجوای درون خود گوش فرا میدهد ، و آن شب بارانی ، درون خلوت دلش چنین زمزمه میشد؛ _باز هم پاییز.  بازهم ترانه‌های ناتمام.  - من سرگردان میان هوای پرباد و باران دلم.  

-چه میکند این پاییز با دلم.   نسیمی زیر پوست احساسم میرقصد.   هرچند که احساسم پیچیده بر تنهایی‌ست.    و من به آفتاب کوچک ظهر دم پاییزی دلخوشم .  و دلتنگ غروب غمناکش .    و هم‌خوابه ، و هم بالینِ ، سکوتِ دلگیر این خانه، و شبهایش.   آه. پدر، جای خالی تو، در روزگارم خودنمایی میکند.  و خلا دستان کوچک ، بهار ، در دستانم.    چه عجیب است که من چشم براهه ، بهار مانده‌ام در خزان!.    آنگاه ناگهان زایشِ یک آذرخش، و  صدای غُرِّش رَعد و نور تیزِ برق ، دلِ آسمونو کَند !.  بعد نیز بارش باران  ، و بوی خاک و نم!   __آنسوی شهر ، در  عبور از روی پل ِ رودخانه‌ی زَر ،   سمت ‌پیچ و خَمِ محله‌ی ضرب ،  نیلیا ، در کنار مادربزرگش، نشسته که صدای  شدید آذرخش ، او را از جا می کند ،  بعد از چند لحظه‌ی کوتاه ، نور لامپ اتاق چشمک میزند ، و مادربزرگ و نیلیا هر دو اول به نور لرزان لامپ  نگاهی میکنند ، و سپس ناخودآگاه از تعجب ، به یکدیگر خیره میشوند ،  صدای سوت پسرک سرخوش و شر به گوش میرسد که از پشت پنجره ی نیلیا ، به آرامی رو به انتهای بن بست ، سوت میزند تا رفیق و همکلاسی خود را فرا بخواند ،  پسرک بی اعتنا و بیخبر از ، عشقی‌ست که در وجود دخترک پاک و معصوم ، ریشه دوانده ، مادربزرگ از روی تجربه به نوه‌اش میگوید که برو و روشنایی را همراه با یک کبریت بیاور ، اما نیلیا از سمت تاریک اتاق ، مخفیانه محو تماشای ، پسرک شده و بی‌آنکه بتواند حرفهای پسرک با همکلاسی اش را ، بشنود ،

  تنها خیره به لبهای پسرک مانده و چشمانش با حرکات دست پسرک ، موقع سخن گفتن ، بالا پایین میرود ،  مادربزرگ ،برای بار چندم تکرار میکند و میگوید؛ نیلی جان ، عزیز دلم برو چراغ روشنایی و کبریت رو بیار. اما نیلیا چنان مست و مدهوش ، به تماشای داوود ، پشت پنجره ایستاده که لحظه ای هم حاضر به چشم برداشتن از پسرک نیست. که رگبار باران ، به این سمت از شهر میرسد و در زیر بارش شدید باران ، پسرک با گامهای بلند و سریع از کناره‌های کوچه و به زیر سایبان خانه ها ، از کوچه خارج میشود ، و همزمان لبخند از چهره‌ی معصوم ، نیلیا ، رخت برمیبندد و به همان راحتی که آمده بود ، میرود ، و ردٌی از غم بر چهره‌ی دخترک برجای میگذارد . و همان لحظه آذرخش دیگری ، پیش چشمان دخترک ، آسمان را قرینه میکنه ،  و در فاصله‌ی چشم بر هم زدنی ،  برق میرود و تاریکی کوچه را به آغوش میکشد!

__ کمی بالاتر ، پشت درختان بلند ِ هلو ، درون باغ بزرگ و تاریک  هلو، پیرزنی ، تنها ، و زخم خورده ی تقدیر ، لباس سفیدش را قبل از خواب به تن کرد و نگاهی ، سطحی  گذرا در آیینه ی قدیمی و یادگار جوانی اش ، به خود و گیسوی سفیدش خیره شد . برق چشمانش ، حاکی از به عبور خاطراتی خوش ، در پستوی خیالش بود ،  در مروری پرتکرار از خاطراتی ،  شیرین و بر باد رفته، چنان سرخوش شد که ، گویی آیینه لبخندی محو نثارش میکرد ، و  پس از مدتها ، نگاه به چشمانش باز گشته بود ، که ناگاه صدای پارس سگهای درون باغ ، خبر از وقوع رویداد جدیدی داد ، به سرعت نور ، سوالی در ذهن پیرزن شد مطرح!  چه فرد غریبه ای با چه نّیتی وارد باغ شده است؟.

 

سپس ، یادش می اید ، که هاجر ، مونس و همدمش برای قفل کردن درب باغ رفته بود ، و از انجایی که هاجر  تازه وارد محسوب میشود ، سگها به او عادت نکرده اند. و صدای پارس سگها از همین بابت است.   در خانه‌ی متروکه‌ی وارثی ، پسرک خوشرو بنام سوشا ، با شنیدن صدای مهیب ِ رعد ، ناخودآگاه به یادِ ، عشقش(بهار) می افتد ، که سالها بود از هم جدا شده بودند ، و اینکه در آن لحظه او کجاست ، زیرا بهار همیشه از ترس صدای رعد ، به آغوش او پناه میبرد . _شهر از جبر آسمان و ابرهای لجباز ، خیس میشود ،  در غروب های سرخ پاییز ، عاشقان ،این شهر ، که نتوانسته‌اند از کوچه‌ی بن بست عاشقی عبور کنند ،  قصه ی تلخی را تجربه میکنند ، و در غمی جانسوز و بی انتها ، هجران و دل آزرده لحظه های زرد و برگریز پاییز را خط میزنند .  

  __ پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، و خانم دیبا ، برخلاف سالهای قبل ، این پاییز ، تنها نیست و به همدم و مونس خود ، هاجر امید بسیار بسته. اما در مقابل هاجر ، همواره خاموش است و جزء چشم خانم ، چیزی نگفته . درون خانه‌ی دوبلکس وسط  باغ هلو،  (هاجر) خدمتکار و مونس ، خانم دیبا ، شمع کوچکی را در دست دارد و سراسر خانه را با قدمهای کوچک و سریع خود طی میکند و یک به یک شمع ها را روشن میکند . خانم دیبا برایش حرف میزند و میگوید : پرده را به کنار بزن و ببین ، حتی خزان هم ، زیبایی منحصر بفرد خودش را دارد . خزان که فرا میرسد ، برگهای زرد و خیس ، کف باغ را فرش میکنند  و درختان در خواب عمیق ، رویای سالهایی را میبینند که چهار فصلش بهار باشد .  انگاه هاجر، از روی کنجکاوی همیشگی خود ،  پرده ی پنجره‌ا‌ی تمام قدی و بلنده سالن را به کنار میزند ، و چشمانش را دقیق میکند اما جزء سیاهی هیچ نمیبیند!  گویی درختان  باغ در خواب خود ، دچار کابوسی وحشتناکتر از زمستان شده‌اند.

 

درونِ محله‌ی حُرمَت پوش ،  بروی  ِدیوارهایِ قَطور آجُرپوش،  گربه ای سیاه  ، از پشت شیشه ی شکسته و قاب چوبی پنجره ، به  زنی جوان و همرنگ خودش نگاه میکند  ، چشمان کنجکاو و بازیگوش گربه ،  مردی سایه وار و محو و بی رنگ را میبیند که اوج میگیرد . زن جوان بی وقفه راه میرود، چهار گوش اتاق ، خسته میشود مینشیند، تکیه به دیوار غم میزند.   درون اتاق زنی غریب ، زانوی ِ غم بغل کرده و خیره ، مات و مبهوت به نظاره ی دیواری سفید و رطوبت زده نشسته  . او تنها به اندازه‌ی یک تقویم چهار فصل ، توانسته بود طعم خوش زندگی در کنار همسرش را بچشد . حال درون ، خانه‌ی سیاهپوش و عزادار ، غریبترین بیوه ی شهر ، زجرکشان ، حس بودن را تحمل میکند .

  —مدتهاست که چشم از دیوار برنداشته ، و تمام لحظات در تلاطم ، و هرج مرجِ افکارِ متشنج و بُحران زده‌ی خود ، تقلا میکند!. او بتازگی دنیایش دستخوش ، شدیدترین تحولات شده ،و با غیبت همسرش،  زخمی عمیق و بدخیم ،  یادگار از تیغِ تیزِ روزگار برداشته.  زخمی آنچنان سخت ، که گویی نطفه‌ی تاریکترین سرنوشت ِ ایام به اسم و قرعه‌ی او درآمده.  و او  دچار جبر ایام  شده، بدترینِ کابوس بروی ‍ِ تقدیرش سایه کرده.   طالعی نأس همچون جُغدی شوم  بر تارپودِ روحش ، لانه کرده! در طی چهل و چند روزی که گذشته ، اندوهی بی انتها و بدون مرز و محدوده بر تمام وجودش رخنه کرده ،  او آنسوی حادثه ، در فاصله ای نه چندان دور  ، در عرش کبریا ، پرواز میکرد ، چنان مست و سرخوش از فرار خویش و هجرتی اجباری و وصال یار بود که خودش به خوشبختی شک کرده بود!.    چند صباحی قبل تر ، در شهر کوچک آفتاب سوز، در خانه‌ی سنّتگرا و مذهب‌پوش،  خسته از تکرار بود ،  و پس از مخالفت خانواده اش با ازدواج وی با پسرکی آوازه خوان ، ناگزیر در یک دو راهی ایستاد. و محکوم به انتخابی سرنوشت ساز بین عقل و احساس شد.   در نهایت با دل زیستن را انتخاب کرد و برای رسیدن به محبوب خود ، تن به تصمیمی کودکانه و پُر عارضه داد ، و در غروب یک روز سرد پائیزی ، بیخبر ، از دیار خویش ، و از هرانچه که داشت ، فرار کرد و تنها با شناسنامه ای در دست ، پیچیده شد به قصه ای پست و بلند !.   او با فرار خود ، ویران کرد هرچه پل  در پشت سرش بود.   او خالی بود از هرچه تجربه ، و در مقابل، پُر بود از خلأ  و کمبود های عاطفی ، و در این میان حریفِ  تبِ تندِ عشق نشد ، از فرط خستگی ها و تحمل کسالت آور ِ زندگی در اوج محدودیت و خفقان، که خانواده‌ی مذهبی و خشک او  به وی تحمیل کرده بود ، عزم خود را جذب  و به نجوای درونش اعتماد کرد ، تا  به پشتوانه‌ی مرد رویاهای خویش ، و  به امید و انگیزه‌ی ساختنِ یک زندگی جدید و عاشقانه ، تن به تبعیدی خود خواسته دهد ، سرانجام چهار فصل پیش، او  راهیِ شهر خیس و باران‌زده‌ی ِدین گُریزان شد و دست در دست مرد رویای خویش ، دلگرم به یک زندگی ساده اما پُر عشق  شد ، درون محله‌ای اصیل و حُرمَت پوش به زیر سقفی کرایه ای تکیه به دیوار خوشبختی زد.  او حتی ، در مَحال ترین حالت ممکن ، نیز انتظار چنین حادثه ی تلخ و سردی را نداشت!.  این روزها ، زن بیوه و جوان ، در غیاب شوهرش ، همچنان در خیال وجودش را در کنار خود حس میکند و گاه آنقدر دلگرم به این خیال واهی میشود که شروع به حرف زدن با همسرش میکند!   بروی دیوار حیاط ، گربه‌ی سیاه ، همچنان زن بیوه را از پشت قاب پنجره به نظاره نشسته.  بیوه‌ی جوان  مانند دیوانگان ، تنها در اتاق راه میرود و با خود حرف میزند! گاه در حرفهایش ، کمی مکث میکند، گاه به شور و شوق می اید ، و گاه بی دلیل میخندد. زن بیوه در خویشتن خویش، خطاب به تصویری خیالی از همسرش ، میگفت: ♪  دلواپس غربت من نباش_در این دیار   پنجره ها  .عادت دیرینه‌‌ای دارند .به باران.  و باران به خیسی خیابان. _و خیابان‌ها به آدم‌های تنها. آدم‌هایی‌ که در تاریکی‌ شب می‌‌دوند  .تا زودتر به خانه‌های سردشان برسند. _آدم‌هایی‌ که درد بیکسی خود را فراموش نمی‌‌کنند و دنبال چاره ای برای رسیدن به معشوق خود میگردند. من هم ، عادت به کوتاه ترین و راحت ترین مسیر ممکن برای رسیدن به تو دارم._ مرگ!.  مرگ همچون دیوار است.  دیواری که بین من و تو ، یک دنیا فاصله انداخته ، من نمیتوانم ، تو راه به این سوی دیوار بیاورم ، اما!.اما خودم  میدانم که چطور باید این فاصله را برداشت!.و سپس باز تکرار میکند، بی نوسان و بی وقفه  از ابتدا؛ دلواپس غربت من نباش  اینجا بعد از تو،   --پنجره ،  --و باران   ---نزدیکترین‌ها هستند به من

 

_سوشا که پالتوی خود را با بورس ویژه ، صافو شق میکند ، نگاهی در آینه کهنه ی خانه می اندازد و انگشت اشاره اش را آب دهـــان زده و دو سمت بیرونی ابـــــروهای خود را با انگشتانش به سمت بالا حالت میدهد. زیرا میداند در چهره اش  ، چشمان  مشکی ، با نگاهی نافض است که در برخورد اول ، خودنمایی میکند.  و نگاهش رو خیره و تیز میکند در آیینه.  او برق می اندازد درون نگاهی که  از چشمان خمارش جاری ست.  ناگاه در پستوی افکارش ، با عذاب وجدان ، رو در رو میشود. چون چندی ست از خویشتن خویش راضی نیست . و هربار که با وجدان رو در میشود ، به یک طریقی ، از پاسخگویی به ندای درونش تفره رفته و متواری میشود از دادگاهی که وجدان در وجودش برپا ساخته.  از همین رو ، تازگی دچار درد وجدانی ، شدید شده. زیرا میداند که دیگر ان پسر خوب و سالم در روزمرهگی ها ، جایش را با پسری موزی و تُخص تعویض نموده . و همواره در حال فرار از شمع  وجدانی ست که در دلش روشن است. او حتی بتازگی حس میکند که روز به روز ، این شمع وجدان ، کم نور تر میشود از روز پیش .  و اگر همینطور پیش برود بی شک ، روزی از همین روزها این شمع غریزی و خدادادی خاموش خواهد شد. و قلبش را ظلمت و تاریکی فرا خواهد گرفت ››› (سوشا کفشهایش را واکس میزند و سریع از خانه به سمت فروشگاه ، راهی میشود . در صف ایستگاه اتوبوس ، دخترکی دانش اموز با کفشهای پاره نشسته و اینبار هیچ کس کفشی نو وتازه به پا ندارد . و دختری دیگر ، شال به گردنش بزرگ تر از یک قالیچه به نظر می اید. اما ته قلبش خوب میداند ، که چند صباحی ست  دست به دعا میشوم! انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند چرا نمیگذرد ، در خواب میبینم ، غمناک من تورا.   ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال غمناک تو را . روزها شبیه هم است ، امشب من به دنیا میرسیدم . در پشت سی یلدا. امشب طولانی تر از دیگر شبهاست. در قدیم ، که کوچکتر بودم ، همواره خیره به ساعت بودم ،  دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم . تشنه‌ی کشف حقایق بودم. دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه های پدرم است ، امروز در فکر خواب دیشب بودم . به انتظار دیدارش مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به پدر.  در کنارش خیره شوم به چشمانش تا بگویم ، شرمنده ام که شب پایان ، نتوانستم تورا تا ساحل امن ، برسانم. ان شبی که پدر در آغوشم ، رفت، من مفهوم درماندگی بودم. پدرم ببخش ، من تنها توانستم ، جسم بی روح تو را از چنگ  آتشی سرکش و وحشی ، برهانم. 

 

آسمان پس از بارانی بی وقفه و شدید ، به صبح رسید ، اما خبری از ابرهای تیره نبود ، و پس از طلوع خورشید ، گربه‌ی سیاه درون حیاط ، و بروی حصیر ایوان،  کنار زنبیل ، نشسته بود و بی‌بی ( ربُابه  خانم)، با چادر سفیدش ، نشسته نماز میخواند ، و نور آفتاب صبحگاهی مستقیم به حوضچه ی کوچک وسط حیاط میتابید .  ، اما گویی  آفتاب صبح پاییز ، همچون ، لبخندهای اقا (جلال) پیر مرد سبزی فروش ،کرایه ای و قرضی بود  ، زیرا چیزی از سردی هوا نمیکاست .  صدای قناری زرد ، درون قفس ، غایب ترین و قابل لمس ترین عامل در ان صبح بود . و گربه ی سیاه با حالتی ، مانند چرت زدن ، و با اخم های گره خورده ، به آرامی نگاهی به سمت قفس کرد و سپس ، نگاهش به حوضچه ی ماهی های قرمز بازگشت . چند قدم بالاتر ، وسط کوچه‌ی حُرمت پوش ، اقا جلال (پیرمرد سبزی فروش) ، طبق عادت دوچرخه ی خود را جلوی سَر، دَری ، خانه‌ی قدیمی گذاشت و خودش زیر هشتی طاق ، ایستاد ، و با شانه ی کوچک و همیشگی خود ، موههایش را از چپ به راست بیاورد تا بدین طریق خالی بودن ، فرغ سرش را پنهان کند. او  دوچرخه را طبق عادت  سر جای بخصوصی گذاشته بود تا مخفیانه  از داخل آیینه ی کوچک دوچرخه، بتواند انتهای کوچه را ببیند و از آمدن و نیامدن ، عشق قدیمی و همبازی دوران کودکیش بی‌بی یا بعبارتی دیگر همان سید (رُبابه)) آگاه شود  تا همزمان ، وانمود به خارج شدن از خانه کند ، تا بتواند تا سر کوچه ، ده قدم با ربابه همقدم و یا بلکه هم صحبت شود . اما خودش خوب میدانست که تظاهر به تصادفی بودن این برخورد ها ،  ، بیش از حد ، کودکانه است ، و از بس که این اتفاق تکرار شده که غیر قابل باور است . اما راه بهتری نیز سراغ نداشت. این صبح برای جلال ، با تمام صبحهای زندگی فرق میکند ، زیرا پس از عمری سکوت و پنهان کردن این عشق در سینه اش ، برای اولین بار قرار است سنت شکن خویش باشد و حرفهای ناگفته اش را به بی‌بی(ربابه) بگوید ،او  دیگر عزم خودش را برای شکستن طلسم تنهایی جذب نموده ، قصد ابراز علاقه و بیان تمایل و  عشقش به سید ربابه را  دارد اما برخلاف معمول اینبار ، بیش از حد ، تاخیر کرده .جلال که در زمان و فرصت محدودش در برهه‌ی زندگانی هرکز نتوانسته است حرف دلش را بزند  ، حال چه انتظاری میتوان از وی داشت که  در انجام این امر موفق شود؟  حتی در آن صورت هم دیکر سودی نخواهد داشت و همچون نوش‌دارو پس از مرگ سهراب خواهد بود.‌  او تمام دوران نوجوانیش را در اضطراب ِ گفتن حرفهای مهم اش به سید رباب بود ،  در حالی که رباب همیشه در طی سالها از تمایل جلال آگاه بود ، اما ،جلال در ابراز تمایل و احساسش به ربابه ، دچار مشکل بود،. درحالی که بیبی (سید رباب) بعدها نیز در تمامی مراحل زندگیش احترام ویژه‌ای برای جلال قائل بود . زیرا او را بازمانده‌ی خاطرات کودکی ، میشمرد. در مقال هرگز جلال پا پیش نگذاشته بود. آنها که از کودکی همبازی و همسایه بودند ، بسیار خوب یکدیگر را میشناختند ، اما این میان ، تنها جلال بود که مفهوم ، ناتوانی در ابراز محبت را ، تلخ تر از همگان لمس میکرد .  سید ربابه نمازش را تمام کرد و نگاهش به ساعت گرد دیواری افتاد ، و یادش آمد که ساعتش سالهاست که سر لحظه‌ای خاص ، توقف نموده.  ، پس سریعا ، چادر مشکی خود را برداشت و از درب چوبی و قدیمی خانه بیرون آمد ، و با دیدن دوچرخه ، وسط کوچه ، دلش بالا آمد ، و سولفه ای معنا دار کرد و صدایش را برای سلام علیک با اقا جلال ، صاف کرد ،  و چند قدم قبل از رسیدن به دوچرخه ، احساس کرد ، چیزی در آن لحظه کم است ، و دریافت که از روی عجله و شتاب ، زنبیل خود را روی ایوان جا گذاشته است ،و سریعا سمت خانه بازگشت ،  که همان لحظه ، اقا جلال به امید همقدم شدن با او، و گفتن حرفش از پستوی ، خانه ، بیرون آمد و قبل از انکه لب به سخن بگشاید  سید ربابه را دید که در حال بازگشتن به خانه است . سیدربابه ، سریعا ، زنبیل خود را برداشت ، و نگاهی سرسری و عاریه در آیینه ی گرد بروی دیوار انداخت ، ناگه صدای عطسه‌ی رهگذری بیمار آمد . بی‌بی صبر کرد. چند صلوات فرستاد. باز دچار وسواس فکری شد. سه مرتبه زیر لب ، ذکر گفت.  و از خانه خارج شد ، ولی. افسوس ، اینبار اثری از دوچرخه ی  جلال نیست .  _ربابه، در عبوری غمناک ، آهی پر سوز کشید، چند قدم جلوتر ، چشمش به ، نامه ای روی زمین افتادو انرا برداشت پر از غلط املایی و خط خوردگی    (متن نامه)       ∆کاشکیـ  باور داش اعقش مرا. –کاش درک میکردی اعساس قلب مرا  _کاش میدی‍‌دی اشک‌های مرا ، که با هر نفس یک قطره اشک از چشمانم میریزد ₹६- –هرصوبح با دیدنت دلم تازه  ຊمیشود –کاش می‌سوخت خاطرات _، کاش از یادم می ـرفت بیوـفایی  روزگار  سالیانی تلخ بعد از  ازانکه  به تن کردی لباس توری سفیدت را برمن گذشت و  --‍کاش خبر داشتی عشق مرا ، _کاش ‍جای نمیگذاشتی در جاده‌های طنهایی قلب ‍مرا _ پ‍شیمانم ا‍ز اینکه بطو دل بسطم، سارزانش نمیم دلم را، دلم هنوز دیوانه توست _پشیمانم‌ از اینکه ‍ عآشغ شود‍م ، نفرئین ‍ ‌نمیکنم طورا ، د‍ل دیوانه‌ام باز هم‍‌در پی توست _گرچه لایقت  نیستم ، گرچه بی وفایی و یک ذره هم عاشقم نیستی، اما هنوذ هم در حصرت بتزگشت به زندگی و تپش قلبی عاشقم، که دیرزمانی‌ست از تپش افتاده.‌ داشتن جسم و تنی هستم که پس از مرگ در دنیایی فانی جاگذاشته‌ام.،_ هنوز ایستاده‌ام ، و چشم براه توام.∆  ربابه در حالتی بین سردرگمی و ناباوری ، چنان حواسش پرت شد که مانند سابق و از روی عادت به سمت نانوایی رفت. درحالی که او سالهاست دچار هجرت از جسمش شده و دنیای مادی را بدرود حیات گفته، و اینک هرصبح برای چیدن گلهای معطر از باغ آنسوی محل، از خانه خارج میشود، زیرا در زندگی جدیدش پس از مرگ، در غالب اثیری در آمده، و همچون یک روح، تنها به گلهای معطر و بوی خوش گلها، و یا دود کُندور، و یا بوی اود جای غذا نیاز دارد، و هر بار به چیدن چند غنچه‌ی کوچک و عطرآگین، بسنده میکند. او به خانه برگشت ، و با خودش پنداشت که حتما این نامه‌ی فردی غریبه به عشقش است که با باد و طوفان شب گذشته به آن کوچه رسیده. اما باز از ته دل میدانست که حرفهای داخل نامه ، برایش آشناست. و دقیقأ شبیه نامه ایست که در جوانی اش ، از جلال گرفته بود. درعین حال، بخوبی براین نکته واقف بود که اکنون، در زندگی جدید، از فضاو مکان مستقل و رهاست. پس شاید این نامه را در جایی از گذشته های دورش ، نادیده گرفته و یا به حد کافی جدی نگرفته بود، و برویش دقیق نگشته بود که اینچنین، باز به آن برخورده . _پسرک از خانه‌ ی وارثی ، خارج شده و وارد روز جدیدی میشود،  تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا  در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی خوشرو و خندان خود، پنهان میکند .  او مسیرش را بسوی فروشگاه ادامه میدهد ، یک دست در جیب چـــــپ و دست دیگر جیــــب راست ، این انــــدوهه آشــــنا،   تصویر پــــــــاییــــــز است. – پسرک با چشمانی روشـــن ، به بـــــــــــازوی آفتاب مینگرد. —در محله‌ی ضــرب، نیـــلـــــیــا از خانه بیرون آمد - با کــاپشن نارنــجـــی –در عمق چشمان گــربه نشست. و رفت بسوی خیابان. در دلش به آفتاب سلام گفت، و با شیطنت از خـــورشید پرسید؛ چه کسی کوچه را آب و جــارو کرده برایم؟  سپس در دلش خندید . __گویی پس از شبــــی طوفانی ، اینک هوای خوش صبـــ‌حدم، امیـــدی نـــــو  در قلب او ریخته. _

سرکوچه کنار تــــــیرچــــــراغ برق ، چوبی و کـــــــج ،گربه همچنان خیره در سردی ِ صبح بود _ نیلیا با تخــیل قوی و از سر بازیگوشی،  طبق معمول، با تیرچراغ ،  در خیالش سلام علیک کرد، و رو به تیرچراغ قدیمی و کج گفت: بــرق خانه‌ی ما، چند شب پیش، از صدای رعــدبــرق ، ترسید و سریع رفت. اهای تیربرق دراز،  تو ندیدی که برقمون کدام طرفی دَر میرفت؟–   نیلیــــا در ذهــــن و تـــخیل رویــاپرداز و تصورات فانــــــتزی اش  ، در تجــــسمی از افکار غریب گربه، شــروع به رویاپـــــردازی کرد  ،  که گربه ـی کنار تیــــــــرـچراغ به چه چــیزی فکر میکرده!ــــــ  : و یا اینکه اگر یک شب  گربه بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیـــسه‌ی پُر از استخوان های مــرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _ نیلیا غرق در تخیلات کودکانه اش ، بیخبر از پشت سرش بود. که  مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تــــیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پــــیچ وخم کوچه ها او را گم کند .  حتی به چشمان خواب آلوده گربه ، پرُ واضح بود که کاسه‌ای زیر کـــاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده.در چشم گربه نشست و رفت -- _در خیابان.  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه بود .او  درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید

درون محله‌ی ساغر ، زن بیوه و جوان به امید پیدا کردن ، خانه‌ی رباب ، (بی‌بی) خانم ، که در همسایگی او ست داشت ، از خانه‌ی اجاره ای به دل قصه زد ، و زیر نگاهه هیز و سمج ، نانوای محل ، از خیابان گذشت، گربهء حنایی رنگ نمی دانست عمق خیابان باید بیشتر از عرض آن باشد. ناگه گربه‌ی حنایی ،از شنیدن صدای بچه های خود ، بی‌توجه به خطراتی در عبور، دوید. دوید آنسوی خیابانِ گذر!. ماشین مکث نکرد و برعکس تندتر هجوم اورد. گویی راننده مست یا دیوانه است.‌ و راننده در خیالش ترمز شد،  و آهی نیش دار کشید. زن موی شرابی و غریب، بیشتر از گربه ترسید. همه‌ی این تصورات در لحظه‌ای کوتاه ، پیش چشم آمنه گذشت.  پسرک قبل از رسیدن به فروشگاه ، از خیابان شیک و مجلسی میگذشت ، خیابان پُر بود از قرارهایی که یکی نیامده بود و بسیاری با قدم های تند و شتابزده ، سوی مقصد در حرکت بودند عده ای هم بر طبل گرفتاری میزدند ، ، زنی عینکی ، تکه کاغذی تا خورده داشت و دنبال ادرسی مبهم میگشت، و توجه‌ی عابرین را گدایی میکرد ، عاقبت پسرک تمام لحظه اش را پُر از تحمل و شکیبایی نمود و ایستاد تا او را به ادرس صحیح راهنمایی کند. مردی مریض و روستایی سراغ ادرس ازمایشگاه را میگرفت ، همگان غرق روزمرگی ها بودند ، اما اندوه پسرک جنس دیگری داشت که حاضر به قسمت کردنش با دیگران نبود.

_همچنان درون محله ی ضرب ، مادر بزرگ ، در تعقیب نیلیـا ست ، هنوز . -و نیلیا در تَوَهُـمات خود ، درون لحظاتی پُـرعبور ، قدم میزند و با هر ایده و سوژه‌ی جدیدی ، تغییر مسیر میدهد.  مادربزرگ ، پای بیش از اینها رفتن ،  ندارد، و نفسهایش پیچیده بر سُـلفه های بیشمار. گویی نیلیا ، مقصد و مقصودی ندارد ، و تنها هدفش اتلاف وقت است ، تا به این طریق از صبحگاه‌ تا به ظهر دم برسد.  ، لیلی درون فروشگاه ، با خودش رو در رو شده ، و دستی به چهره‌ی آیینه میکشد، اما آیینه ، تمیز است و مشکل از خطوط متغیر صورتش است.  چشم در چشم ، خودش خیره ، مبهوت شده ، زیر هجوم ، افکار ی آزار دهنده ، به لحظه‌ی انـزجار میرسد ، که درب فروشگاه باز شد. زنگ‌آهنگی از آویز های نصب شده در بالای سردری  برخواست. و افکار لیلی را تکه تکه کرد. و در تصویر قاب آیینه ، خیره به قامت بلند پسرک ماند. پسرک هم ، از قصد ، با بی مهری و خشک ، سلامی سوی لیلی ، روانه کرد و خودش را سرگرم ، بررسی فاکتور ها نشان داد. لیلی در عجب ماند از چنین برخورد تلخی. _ او بی خبر بود که همسرش بالای سرش و بر روی بالکن ، از درز لا به لای پرده های نواری، با یک چشم اوضاع را تحت کنترل دارد. پسرک  تِی، را برداشت و شروع به تی کشیدن نمود، او با این عمل خود، با زبان بی زبانی ، به لیلی فهماند ، که شوهرش ، انجا حضور دارد. زیرا لیلی میدانست ، که پسرک تنها زمانی ، شروع ، به تی کشیدن میکند که ، اقا فراز (صاحب فروشگاه) در حال نظاره باشد. روز در شلوغیه ظهر دمی نیمه ابری گذشت ، و غروب دم ، راس ساعت همیشگی ، در عقربه هفت ، پسرک غزلفروش ، از کوچه ی طـولانـی ،  تنگ و باریکـ ، آشتی کـنان ، گذشت ، و به دیوارهای آجرین ، و بلند ، پشت باغ کوچک مهربانو رسید ، طبق معمول ، مهربانو   ،  در چادر گلپوش و عاریه اش ، با لبخندی دلنشین ، عاشقانه به انتظارش ایستاده ، و زُلفــ سفیدش ، در بادی سرد و پاییزی میرقصـد.   -®پسرک هم در پاسخ نامه ای که صبحدم ، گرفته بود ، برای مهربانــو ، چندین و چند صفحه شعر عاشقانه نوشته بود ، و تمام تلاش و توانش را بکار گرفته بود تا بدین طریق به مهربانو ، غیر مستقیم و مودبانه ، بگوید که ، اختلاف سنی ، بسیار انها ، دلیل ، سردی رفتارش با او نیست . و از اینکه یک معاشرت ساده و مصلحتی ، چنان طولانی و عمیق شده ، بسیار نادم و پشیمان است ، زیرا نگران ، احساس و علاقه ی شدید و وابستگی بیش از حد مهربانو به خودش است. مهربانو  در نگاهش یک دنیا شور و شوق دارد ، با عشق و اشتیاق به پسرک گرم صحبت میشود ،پسرک بدلیل لُکنت در بیان، بیشت


به شدت پشیمان شده بودم. کی می‌خواستم دست از این کارهای احمقانه‌ام بردارم. این بار دیگر حسابی گند زده بودم. همانطور که داشتم استکان‌ها را از کابینت بیرون می‌آوردم زیر چشمی زن را می‌پاییدم.
-    این شوهرته؟
قاب عکس را توی دستانش گرفته بود و خیره شده بود به عکس.
-    آره.
مثل کسی که دارد با خودش حرف می زند گفت: 
-    خوش قیافه‌اس.
-    چایی ساده می‌خورید؟ یا با دارچین؟ بهار نارنج و هل هم دارم.
-    فرقی نمی‌کنه. اگر داری یه زیر سیگاری هم به من بده. 
با این لحن صحبت کردن اصلا آشنایی نداشتم. کلمات مثل پتوی مچاله از دهانش بیرون می‌آمد. زیر سیگاری را روی میز گذاشتم و پنجره‌ها را تا نیمه باز کردم.
مانتویش را انداخت روی دسته‌ی کاناپه‌ی چرمی سیاه. بلوز قرمز بی‌آستینی پوشیده بود و قسمتی از سینه‌ی سفیدش چشم را می‌گرفت. شلوار استرش، هیکل قشنگش را بیشتر نمایان می‌کرد.
-    خونه‌ی قشنگی داری. این تابلوها رو خودت کشیدی ؟
-    نه، نه، کار همسرمه.
چایی را که ریختم. بوی هل پخش شد توی خانه. دود سیگارش را توی صورتم خالی کرد و گفت:
-    بچه مچه هم داری؟ 
با دستم دودهای سیگار را رد کردم.
-    نه. شما چطور؟ 
بدون این که نگاهم کند در کیفش را باز کرد و رژ لب قرمزی را بیرون آورد و ماهرانه و بدون استفاده از آینه چند بار روی لب‌های برجسته‌اش کشید و بعد که رژ لب را پرت کرد توی کیفش گفت:
-    نه جونم، بچه کدومه وقتی اصل کاریش نیست.
-    این کیک رو خودم درست کردم با چایی‌تون بخورید.
 نگاهی به ساعت انداختم. اگرهمسرم سر می‌رسید به او چه می‌گفتم؟ 
-    تا ساعت چند می‌تونید بمونید؟
-    ساعت ده باید جایی باشم.
-    موافقید با هم یه فیلم ببینیم؟
-    اگه داستانش عشقی باشه آره.
منتظر بودم تا بگوید "زحمت نکش، شام نمی‌خورم." اما چیزی نشنیدم. از بین آن همه فیلمی که داشتم. "سینما پارادیزو" را انتخاب کردم. هم دوبله بود، هم عشقی و مهمتر این که من عاشق این فیلم بودم.
همان‌طور که پیازها را توی تابه هم می‌زدم، نگاهم به زن بود. آن‌چنان به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوخته بود که انگار اولین بار است چنین دستگاهی می‌بیند. پیاز داغ را رها کردم و چند  میوه‌ی فصلی را که داشتم، برایش بردم. اصلن متوجه آمد و رفت من نشد. گوشت‌ها را روی پیازها ریختم و شروع کردم به هم زدن. احساس می‌کردم دل و روده‌ام همزمان با گوشت‌ها به هم می‌خورد. شاید اشتباه می‌کردم. شاید او هم یک زن معمولی بود ولی چرا آرایش تند و رنگ زرد موهایش آزارم می‌داد؟ چرا لحن شه و حرکت‌های سر و گردنش سردرگمم کرده بود؟ چرا ساعت ده شب  قرار داشت؟ اصلاً چرا خانه‌ی من بود؟ دوباره نگاهش کردم. پاهایش را روی کاناپه گذاشته بود و با هر دو دست آن‌ها را بغل کرده بود. مثل دختر بچه‌ی معصومی می‌ماند که با حسرت به عروسک دلخواهش، پشت یک ویترین کوچک نگاه می‌کند.
-    یه چایی دیگه براتون بیارم؟ میوه‌هاتونم که مونده.
جوابی نشنیدم. فلفل دلمه‌ای و قارچ‌ها را اضافه کردم. برای اولین بار بود که از حضور و سرزنش همسرم می‌ترسیدم؛ اصلن می‌گویم که او یکی از دوستان هم دوره‌‌ی دانشگاهم است. می‌گویم تهرانی است. می‌گویم از همان زمان تیپ خاصی داشت و مد روز می‌گشت و آرایش تند را دوست داشت.
رب‌گوجه و کمی آب را اضافه کردم و تا دلم خواست فلفل ریختم و سر تابه را گذاشتم. دوباره نگاهش کردم. اشک‌هایش را پاک می‌کرد، بی این‌که به ریختن ریمل‌ها و سیاه شدن گونه‌هایش اهمیت بدهد. پس اشتباه کرده بودم؛ او یک زن معمولی بود، او هم داشت مثل من گریه می‌کرد. او هم سینما پارادیزو را دوست داشت. او هم حتماً عاشق بود.
ماکارونی‌ها را توی آب جوش ریختم. نگاهی به ساعت انداختم. هنوز تا ساعت ده، یک ساعت و نیم مانده بود. ماست و سبزی را روی میز گذاشتم و بشقاب‌ها را چیدم. قاشق و چنگال‌ها را کنار بشقاب‌ها روی دستمال سفره‌های سفید گذاشتم. نگاهی به میز انداختم، سعی کردم همه چیز مرتب باشد. دستمال کاغذی را جلویش گرفتم. بدون این که نگاهم کند و تشکری، یکی برداشت. ماکارونی‌ها را آبکش کردم. سیب زمینی‌ها را ته قابلمه چیدم و مخلوط ماکارونی و گوشت را ریختم توی قابلمه، سر قابلمه را که گذاشتم، کنار زن نشستم. حالا دیگر زیاد برایم غریبه نبود. حالا من و او هر دو داشتیم به "سالواتوره"‌ی میانسال عاشق فیلم سینما پارادیزو نگاه می‌کردیم، درست همان زمان که بازیگر محبوب من، دست‌هایش را پشت سرش گره زده بود و تنهای تنها، لم داده بود روی یکی از صندلی‌های چرمی سینما و با لبخند حسرت آلود، صحنه‌های سانسور شده‌ی فیلم‌های سال‌های دور را نگاه می‌کرد.
فیلم که تمام شد بی آن که چشمانش را از صفحه‌ی سیاه تلویزیون بردارد، با لحن شه اما صمیمانه اش گفت: 
-    این فیلمو میدی واسه من؟  
دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم: 
-    حتماً. حالا بیا، شام آماده است.
-    منتظر شوهرت نمی‌مونی؟
-    نه. معلوم نیست کی بیاد.
دیس ماکارونی را روی میز گذاشتم. سیب زمینی‌های طلایی را با سلیقه دور آن چیده بودم. زن نگاهی به میز انداخت و گفت:
-    این سفره رو برای من انداختی؟
-    معلومه. برای تو و خودم. 
خندید. چشم به سفره دوخته بود. صدای چرخش کلید توی در من را به خودم آورد؛ همسرم بود که با دیدن زن، با دست پاچگی گفت:
-    ببخشید، ببخشید. عزیزم تو نگفته بودی امشب مهمون داری.
دست و پایم را گم کرده بودم و دلم می‌خواست زن، مانتویش را می‌پوشید، ولی این کار را نکرد. از جایش بلند شد و سلام کرد و با خونسردی گفت: "پری هستم." و دستش را به سمت همسرم دراز کرد و با او دست داد. شام در سکوت صرف شد. زن نگاهی به ساعت انداخت و گفت: 
-    خیلی خوشمزه بود. دستت درد نکنه، اما من دیگه باید برم. گفتم که ساعت ده باید جایی باشم.   
نگاهی به همسرم انداختم که لیوان آب را روی میز می‌گذاشت. منتظر بود من چیزی بگویم. انگار نگاهش می‌گفت زود باش کاری کن تا این زن زودتر از این جا برود. حالا دیگر دلم نمی‌خواست زن برود. همسرم که بلند شد فوری رو به زن کردم و گفتم:
-    الان برات یه تاکسی تلفنی می‌گیرم. 
همان‌طور که مانتویش را می‌پوشید. گفت:
-    نه نه لازم نیست. خودم می‌رم. من پول مفت به این تاکسی‌های نامرد نمی‌دم. بیرون هزار تا ماشین هست.
همسرم چیزی نگفت. زن حاضر شد و با کیفش رفت توی دست‌شویی و بیرون که آمد آرایش صورتش حکایت او را کامل کرد. همسرم دستی روی صورتش کشید و گفت: "من شما رو می‌رسونم."
ساکت بودم. انگار زن منتظر بود تا من اعتراض کنم. با همان کلمات شه‌اش گفت:
-    زحمت نیست؟
-    نه، نه. مطمئن باشید.
زن صمیمانه مرا بوسید و خداحافظی کرد. بوی تند کرم‌اش مرا پس زد. بیرون رفت و پشت سر او همسرم. همسرم نگاه تیزی به من انداخت و گفت: "زود بر می‌گردم."
-    وایسا.
از صدای بلند خودم تعجب کردم. به اتاق رفتم وا ز کشوی میز دو تا تراول پنجاه هزار تومانی درآوردم و آن‌ها را توی جیب همسرم چپاندم و آهسته و با تردید گفتم: "شاید پول لازمت بشه." بی آن که حرفی بزند، رفت. آسانسور هر دو را بلعید. برگشتم، همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کردم و روی کاناپه‌ی چرمی سیاه نشستم و پاهایم را روی کاناپه گذاشتم و با هر دو دست زانوهایم را بغل کردم. چقدر دلم می‌خواست بخوابم.                             
*******
آباژور زرد قدیمی را روشن کرد و کنارم نشست.
-    چرا گریه می‌کنی؟
-    نمی‌دونم. 
-    چرا، می‌دونی. چی شد آوردیش خونه ؟
-    نمی‌دونم. 
-    چرا، می‌دونی. 
دلم نمی‌خواست این گفتگو ادامه پیدا کند، اما نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم و با تردید پرسیدم: کجا بردیش؟ 
-    یه خونه‌ی مجلل، تو خیابون باغ ناری.
همان موقع چشمم افتاد به سی‌دی فیلم سینما پارادیزو، آه از نهادم بلند شد. 
-    راستش توی اتوبوس دیدمش. شارژ موبایلش تموم شده بود. منم موبایلم همرام نبود. می‌گفت باید یه تلفن فوری بزنه. گفتم بیا خونه ما. آخه با هم تو یه ایستگاه پیاده شده بودیم، همین. 
همسرم‌، پنجره را باز کرد. هر چه نسیم بود خورد توی صورتم. رفتم و ایستادم کنارش و کنار پنجره‌ی باز شب چهارده. طبق عادت، شروع کردم با صدای بلند، به شمردن درخت‌ها. 
-    نگران نباش. تراول‌ها رو بهش دادم.
همیشه می‌دانست من دنبال چه هستم و فکرم را می‌خواند. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک نیمه‌شب بود. چرا به همسرم دروغ گفته بودم؟ چرا به او نگفته بودم که آن زن کنار خیابان ایستاده بود و منتظر هر ماشینی؟ چرا نگفته بودم، خودم او را دعوت کردم به خانه بیاید؟ چرا نگفته بودم همیشه دلم می‌خواست یکی از این زن‌هایی  که جور دیگری هستند را از نزدیک ببینم و با آن‌ها حرف بزنم؟
هنوز بوی هل در خانه بود. فقط چند دانه ته سیگار توی زیر سیگاری مانده بود و استکان چای دست نخورده‌اش. کنار سینی چای گیره‌ی موی‌اش جا مانده بود؛ آن را برداشتم و به موهایم زدم. ■

مینا هژبری

 

 

 

 


 
پنجره

می‌دانست کسی خانه نیست، ولی باز نگاهی به اطراف کرد و خیالش که راحت شد، آب دهانش را انداخت روی آخرین لکه و با پارچه‌ای قرمز رنگ، حسابی پاکش کرد. با وسواس همه‌جای پنجره را وارسی کرد، دیگر لکه‌ای نبود. نگاهی به ساعت انداخت، چیزی به ساعت ده صبح نمانده بود، کنار پنجره ایستاد. آفتاب تا سومین چنار محوطه‌ی بیرون خانه کشیده شده بود.

 
****************
-  زیاد سر پا می‌ایستید؟
-  بله.
-  پرستارید؟
-  نه.
-  آرایشگرید؟
-  نه.
-  پلیس راهنمایی هم که نمی‌توانید باشید، پس دلیل این همه ایستادن شما چیست؟
-  من از ساعت ده صبح می‌ایستم و با دوستم یک رمان زیبا را می‌خوانیم تا ساعت دوازده. او که می‌رود دوباره می‌ایستم و گنجشک‌های درخت چنار را می‌شمارم.
دکتر نفس عمیقی کشید و عینکش را از روی صورتش برداشت و آن را روی میز گذاشت و با صندلی چرخدارش تا دیوار سفید پشت سرش عقب رفت و دست‌هایش را در هم قفل کرد و با تعجب به زن نگاه کرد. زن با خودش فکر کرد که دکتر ارتوپد انگار به یک خرچنگ هفتاد کیلویی نگاه می‌کند که یک لاک‌پشت هم‌وزن خودش را با چنگال‌هایش گرفته و بعد از تصویر خرچنگی خودش با لاک‌پشت، خنده‌اش گرفت.
- باید هم بخندید!
این جمله را پزشک با لحن عصبی و تمسخرآمیزی گفت. زن با بی‌تفاوتی نگاهی به دکتر انداخت و گفت:
- ببخشید اگر ناراحت شدید ولی دیدن یک خرچنگ هفتاد کیلویی که شکل من است و یک لاک‌پشت هم‌وزن‌اش را با چنگال‌هایش گرفته، کمی خنده‌دار است، به نظر شما این طور نیست؟
دکتر دندان‌هایش را به هم فشرد و آب دهانش را آن‌چنان قورت داد که زن احساس کرد یک بچه وزغ را درسته می‌بلعد و این بار اشک در چشم‌هایش جمع شد و بی‌درنگ به دکتر گفت: 
- چطور دلتان می‌آید یک بچه وزغ زنده را بی‌رحمانه قورت دهید؟ چطور؟ 
دکتر با چشم‌های ترس زده‌اش به زن خیره شده بود و زن در این خیال بود که حتماً بچه وزغ بی‌گناه هنوز توی شکم گنده‌ی دکتر زنده است و از این که شکم او گنده بود خوشحال شد و لبخندی زد و گفت:
- چقدر خوشحالم که شکم شما گنده است.
چشم‌های پزشک آن‌چنان گرد شد و پره‌های دماغش به قدری از هم باز که انگار چیزی نمانده بود همه‌ی اجزای صورتش از زور عصبانیت کنده شوند و بعد با شدت خودش را با صندلی چرخدارش به میز بزرگش رساند و روی برگ نسخه‌اش شروع به نوشتن کرد و در همان حال با صدایی که شبیه فریاد بود، گفت:
- درد پاهای شما به علت ایستادن زیاد است و در واقع شما واریس دارید، آخر چه کسی دو ساعت سرپا می‌ایستد و کتاب می‌خواند و گنجشک‌ها را می‌شمارد؟ برایتان دارو می‌نویسم، از ایستادن زیاد هم خودداری کنید، در عین‌ حال شما را به یک دکتر اعصاب و روان معرفی می‌کنم، شاید مورد شما عصبی هم باشد. کجایید خانم؟ 
با صدای دکتر، زن چشمش را از روی شکم گنده‌ی دکتر برداشت و با تعجب به او چشم دوخت و گفت:
-  من توی شکم شما بودم، داشتم فکر می‌کردم بچه وزغ بیچاره در چه حالی‌ ‌است؟
دکتر همانطورکه ایستاده بود، با تشنجی آشکار، نامه‌ی مشاوره‌ی دکتر روانشناس را به طرف زن دراز کرد و گفت: 
- بفرمایید خانوم بفرمایید!
زن ایستاد و به آرامی نامه را گرفت و گفت:
- ولی دکتر من هنوز پاهایم درد می‌کند، لازم است که باز هم پیش شما بیایم؟ 
دکتر بی آن که به زن نگاه کند، سریع روی صندلی‌اش نشست و گفت:   
-  نخیر خانوم نخیر. همان دکتر روانشناس درد پاهای شما را مداوا می‌کند.

 
****************
زن نگاهی به اطراف انداخت و مثل هر روز آب دهانش را روی یک لکه‌ی کوچک انداخت و با دستمال ساده‌ی قرمز رنگ لکه را پاک کرد و بعد کنار پنجره ایستاد و منتظر ماند تا مرد بیاید و زیر سایه‌ی چنار پیر محوطه روی نیمکت چوبی بنشیند و کتاب رمانش را باز کند تا با هم شروع به خواندن کتاب کنند.
 
****************
دکتر روانشناس نامه را خواند و به آرامی روی میز گذاشت و به زن گفت:
- مشکلتان را بگویید.
زن همانطور که چشم دوخته بود به پروانه‌های روی پرده‌ی کرم رنگ پشت سر دکتر، گفت:
- پاهایم درد می‌کند. به دکتر ارتوپد هم گفتم ولی او گفت که شما باید مرا ببینید!
-  بله! ایشان برایم نوشته اند که علت اصلی درد پاهای شما سر پا ایستادن زیاد است! درسته؟       
-  بله درسته. من می‌ایستم و با دوستم که یک آقای محترم است، کتاب می‌خوانیم و بعد که او می‌رود، گنجشک‌های درخت چنار را می‌شمارم.
- خب! کتاب را معمولاً نشسته می‌خوانند. شما هم بهتر است بنشینید کنار دوستتان و با هم کتاب بخوانید، ولی گنجشک‌ها را چرا می‌شمارید؟ علت خاصی دارد؟
زن با هیجان گفت:
- اگر بنشینم، دیگر کتاب را نمی‌بینم. آخر دوستم پایین پنجره‌ی خانه‌‌ی من روی یک نیمکت چوبی زیر سایه‌ی یک درخت چنار می‌نشیند و من هم از قاب پنجره می‌ایستم و با هم کتاب را می‌‌خوانیم!
دکتر روانشناس با تعجب نگاهی به زن انداخت و گفت: 
- از آن فاصله شما چیزی می‌بینید؟ 
زن خودش را جلو کشید و انگار که بخواهد یک راز بزرگ را با کسی درمیان بگذارد، آهسته گفت:
- چشم‌های من بسیار تیزبین است دکتر!
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- و گنجشک‌ها؟ آن‌ها را چرا می‌شمارید؟
زن آهی کشید و گفت: 
- خدا گنجشک‌ها را خیلی دوست دارد، مگر شما این را نمی‌دانید؟ من هر روز گنجشک‌ها را می‌شمارم و تعدادشان را توی یک دفترچه یادداشت می‌کنم، به دوستم قول داده‌ام حساب آن‌ها را داشته باشم. بچه که بودم پدربزرگم برایم اسمارتیز می‌خرید و می‌گفت اگر قوطی اسمارتیزها را خالی کنم و آن‌ها را بشمارم و دوباره سرجایش بریزم‌، زیادتر می‌شوند. او راست می‌گفت و من هر وقت این کار را می‌کردم آنقدر تعدادشان زیاد می‌شد که دیگر توی قوطی جا نمی‌گرفتند. حالا هم من هر روز گنجشک‌ها را می‌شمارم تا تعدادشان بیشتر شود.
و انگار که فلسفه‌ی مهمی را بیان کرده باشد، دست به سینه و با لبخند پیروزمندانه‌ای به پشتی صندلی تکیه داد و خیره به چشمان دکتر روانشناس منتظر ماند تا او حرف‌هایش را تایید کند. 
- این عالی است، من نمی‌دانستم و ممنونم که مطلب به این مهمی را به من گفتید و اما ممکن است بگویید  موضوع کتابی که با دوستتان می‌خوانید چیست؟
زن با خوشحالی گفت:
- معلوم است،  یک داستان عاشقانه.
دکتر بلافاصله گفت:
- چه خوب! می‌توانید تا این جای داستان را که با دوستتان خوانده‌اید برایم تعریف کنید؟
زن صندلی‌اش را جلو کشید و خودش را به میز نزدیک کرد و با نگرانی گفت:
- نه، نمی‌توانم.
- چرا؟
- چون تمام داستان را فراموش کرده‌ام.
دکتر نگاهی به زن انداخت و در صندلی راحتی فرو رفت و با مهربانی گفت:
- از آن مرد برایم بگویید، از دوستتان.
زن نگاهی به پروانه‌های زرد روی پرده‌ی کرم رنگ پشت سر دکتر انداخت و گفت:
- از کدام مرد؟
- همان مردی که پایین پنجره‌ی خانه‌ی شما روی یک نیمکت چوبی می‌نشیند و با هم رمان می‌خوانید!
زن همانطورکه به پروانه‌ها چشم دوخته بود بدون توجه به سوال دکتر، پرسید:
- شما می‌دانید چند پروانه روی پرده‌ی اتاقتان هست؟
دکتر برگشت و نگاهی به پرده انداخت و گفت:
- نه! من تا به حال آن‌ها را نشمرده‌ام.
- ولی من همه‌ی آن‌ها را شمردم و چند‌تایی را هم که لای چین پرده دیده نمی‌شدند، به تعدادشان اضافه کردم، شما شصت و هفت پروانه دارید آقای دکتر.
دکتر دوباره در صندلی چرمی‌اش فرو رفت و دستی به چانه‌اش کشید و گفت:
- ممنونم که آن‌ها را شمردید، حالا از دوستتان بگویید. از آن مرد که با هم رمان می‌خوانید.
زن با هر دو دست شروع کرد به مالش دادن پاهایش و در همان حال و بدون این که نگاهی به دکتر بیاندازد گفت :
- شما کدام مرد را می‌گویید؟ من فقط گنجشک‌ها را دوست دارم و پروانه‌ها را. گنجشک‌های درخت چنار زیر پنجره‌ی خانه‌ام و پروانه‌هایی که رنگشان زرد است و روی پرده‌های کرم رنگ می‌‌نشینند و از آن دوست شما هم متنفرم که بچه قورباغه‌ها را قورت می‌دهد ولی خوشحالم که شکم گنده‌ای دارد. من فقط پاهایم درد می‌کند و دلم می‌خواهد پنجره‌های خانه‌ام هیچ لکی نداشته باشند، شما به من بگویید چکار کنم تا درد پاهایم خوب شود؟ خواهش می‌کنم.
دکتر چشم دوخته بود به زن که معصومانه پاهایش را مالش می‌داد و بعد روی برگ نسخه چیزهایی نوشت و به زن گفت:
- این داروها را طبق دستور مصرف کنید و اما می‌خواستم بدانم طرح پرده‌ی خانه‌ی شما چیست خانم؟
زن از مالش پاهایش دست کشید و با تعجب نگاهی به دکتر کرد و مثل کسی که متهم به انجام کار ناشایستی شده و باید پاسخگو باشد، گفت: 
- دکتر! پنجره‌های خانه‌ی من پرده ندارد ولی باورکنید من هر روز لکه‌ها را پاک می‌کنم. 
دکتر که اضطراب و نگرانی زن را دید، با آرامش به او گفت: 
- نه! نه! مهم نیست و چرا شما اینقدر نگران لکه‌ها هستید؟ 
زن با تعجب معصومانه‌ای رو به دکتر کرد و پرسید: 
- یعنی شما نمی‌دانید که چقدر لکه‌ها بی‌رحم هستند؟ شما حتماً می‌دانید، می‌دانید که لکه‌ها می‌خواهند مرا از دوستم دور کنند، وقتی لکه‌ها پاک می‌شوند من به دوستم نزدیک‌تر می‌شوم، چطور شما که یک   دکتر هستید این موضوع مهم را نمی‌دانید؟
جمله‌ی آخر را زن با بغضی آشکار بیان کرد و دکتر که اضطراب و هراس او را دید، بلافاصله گفت: 
- معلوم است، معلوم است که من می‌دانم چرا لکه‌ها باید هر روز پاک شوند، فقط فراموش کرده بودم. به طور قطع لکه‌ها که پاک می‌شوند شما دوستتان را بهتر می‌بینید.
زن خودش را به جلو کشید و مثل اینکه بخواهد جمله‌ی ناتمام دکتر را کامل کند، گفت: 
- و به او نزدیک‌ترمی‌شوم.
دکتر که احساس کرد موفق بوده و توانسته آرامش زن را به او برگرداند با خوشحالی جمله‌ی او را تکرار کرد و گفت:
- بله و به او نزدیک‌تر می‌شوید.
دکتر از روی صندلی چرمی بلند شد و روبروی پنجره ایستاد و خیره ماند به پروانه‌های زرد روی پرده. با خود فکر کرد در اولین فرصت پروانه‌ها را خواهد شمرد. در همان حال دکتر ارتوپد را مجسم کرد با قورباغه‌‌ای که توی شکمش شنا می‌کند، از تجسم آن صحنه خنده‌اش گرفت و پیش از اینکه رویش را برگرداند لب‌هایش را جمع کرد و نگاهی به زن انداخت که چشم دوخته بود به پروانه‌ها. زن زیبا بود، بلند قد با چهره‌ای گندمی، چشمانی به رنگ عسل و یک بینی خوش‌تراش و گونه‌هایی برجسته. مانتوی قهوه‌ای ساده‌ای پوشیده بود و روسری‌اش که هم‌رنگ چشمانش بود و آرایش ملایمش، چهره‌اش را معصوم‌تر نشان می‌داد. می‌دانست که بیشتر از این نباید از زن بپرسد و ادامه‌ی گفت‌و‌گو بیهوده است، فقط دنبال راهی بود تا بتواند زن را به آرامش برساند و او را از توهمات پیچیده‌اش نجات دهد. دوباره برگشت و نگاهی به پرده‌ها انداخت. پرده‌هایی که همین اواخر همسرش آن‌ها را انتخاب کرده بود. ناگهان فکری به خاطرش رسید و رو به زن کرد و گفت:
- می خواهم به شما بگویم که پروانه‌های زرد رنگی که روی پرده‌های کرم رنگ هستند می‌توانند کاری کنند که پاهای شما هرچه زودتر خوب شود و بعد به پرده اشاره کرد و گفت: از این طرح پارچه در راسته‌ی پرده فروش‌ها بسیار است و البته من می‌توانم آدرس دقیق مغازه‌ای که این طرح پارچه را دارد، از همسرم سوال کنم و به شما بگویم، همین امروز برای خریدن و دوختن پرده اقدام کنید و آن را به پنجره‌های خانه‌تان آویزان کنید، مطمئن باشید با این کار درد پاهایتان به مرور بهتر خواهد شد.  

 
****************
زن روی مبل چرمی سیاه، روبروی پرده‌ی کرم رنگ نشسته بود و فکر می‌کرد چقدر پروانه‌های زرد برای بهبود بیماری واریس مفیدند و با خودش فکر می‌کرد، ای کاش همه‌ی مردها شکم‌های گنده داشته باشند و چقدر خوب است که آدم هر روز لازم نباشد لکه‌ها را با آب دهانش پاک کند.
آخرین جرعه چای را سرکشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت۱۰ صبح بود، ناگهان با هراس از جایش بلند شد و خودش را به پنجره رساند، بیرون پنجره را نگاه کرد و وحشت‌زده به عقب برگشت. چنگ زد میان موهایش و با عجله پارچه قرمز رنگ را خیس کرد و پرده را کنار زد و با شدت شروع کرد به پاک کردن شیشه‌ها و مرتب با نگرانی زیر درخت چنار را نگاه می‌کرد و گاهی ناامیدانه خیره می‌ماند به نیمکت چوبی. مستأصل شده بود اما به یکباره مانند دانشمندی که کشف تازه‌ای کرده باشد، شروع کرد به کندن پرده‌ها و دوباره پشت شیشه پنجره ایستاد و نفس عمیقی کشید و با لبخند دست راستش را آرام روی شیشه‌ی پنجره گذاشت.
آباژور زرد قدیمی را روشن کرد. روی کاناپه‌ی چرمی سیاه دراز کشید و پرده کرم رنگ را روی خودش انداخت و پاهایش را جمع کرد و مچاله شد زیر پروانه‌های زرد و با خودش فکر کرد، حالا پروانه‌ها به او نزدیک‌ترند و درد پاهایش زودتر خوب می‌شود. چشم هایش را بست و آرام خوابید. ■

 
مینا هژبری
 

 

 

 


روز چهل و سوم

هر روز با نگرانی سوار ماشین مرد می‌شد. از طرفی دلش می‌خواست به این وضع خاتمه دهد و از طرفی دیگر احساس می‌کرد به دیدن هر روزه‌ی او عادت کرده. امروز هم همان مکالمه‌ی همیشگی اتفاق افتاده بود و او به این فکر می‌کرد که این ماجرا تا کی ادامه خواهد یافت.
- مزاحم نمی‌شم.
- مزاحم نیستید، مسیر من هم با شما یکی‌ست.
- ممنونم.
مرد خوش قیافه بود. موهای پرپشت جو گندمی داشت. پوستی سفید و چشمانی قهوه‌ای. آرام رانندگی می‌کرد. چهل‌و‌پنج ساله می‌زد. در طول مسیر، گاهی از آینه نیم نگاهی به او می‌انداخت. این چهل‌و‌دومین روزی بود که مرد سر ساعت هفت صبح او را سر میدان سوار کرده و تا محل کارش رسانده بود و هر چهل‌و‌دو بار هیچ حرفی بین آن‌ها رد و بدل نشده بود.
بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا اولین بار سوار ماشین مرد شده. حدود دو ماه پیش که مثل همیشه سر میدان منتظر تاکسی بود، مرد با پراید سفید رنگش کمی جلوتر از او ترمز کرده و با تک بوق کوتاهی به او فهمانده بود که برای او ایستاده و او هم به خیال این که مرد یک مسافرکش معمولی است، مسیرش را گفته بود و مرد بدون این که نگاهی به او بیاندازد سرش را تکان داده و او صندلی عقب نشسته و مثل همیشه به محض سوار شدن رمان "بار هستی" میلان درا را باز کرده و شروع کرده بود به خواندن، تنها فرصت آزاد او برای خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌اش و تا زمانی که مرد به او گفته بود: "بفرمایید خانوم". سرش را از توی کتاب بیرون نیاورده و وقتی با عجله از ماشین پیاده شده بود تا کرایه را پرداخت کند، مرد گفته بود: "عجله نکنید. مسافرکش نیستم. مسیرم با شما یکی است." و وقتی همان اولین روز متوجه شد که مرد خیابان فرعی را گذرانده و او را درست جلوی درب ورودی محل کارش پیاده کرده است، کمی متعجب شده و سعی کرده بود به یاد بیاورد که آیا نام دقیق محل کارش را به مرد گفته و یا فقط نام خیابان را، که بی فایده بود و مثل همیشه از حواس پرتی خودش کلافه.
**********
پنجره‌ی اتاق کارش مشرف به خیابان بود آن روز هم به عادت همیشه وقتی به اتاق کارش رسید، پرده‌ها را عقب زد و خیره شد به خیابان و تماشای رفت‌و‌آمد آدم‌ها و ماشین‌‌ها، که با کمال تعجب ماشین مرد را دید که زیر درخت چنار روبروی اتاقش پارک شده و مرد در حالی که به ماشین تکیه داده، چشم دوخته به پنجره‌ی اتاق او. دست‌پاچه شد و با سرعت پرده‌ها را کشید و روی صندلی کارش پشت به پنجره نشست. فاصله‌ی بین پنجره تا خیابان یک حیاط بزرگ بود و نرده‌های زرد رنگی که مانع دیدن کامل چهره‌ی مرد می‌شد. کلافه بود و نگران. برای اولین بار بود که مرد را تمام قد می‌دید، نتوانست بی‌تفاوت باشد، دوباره پرده‌ها را عقب زد، اما مرد رفته بود. با حالتی عصبی روی صندلی نشست و به طرف پنجره چرخید. تصمیم خودش را گرفت. باید فردا از مرد می‌پرسید، او کیست؟ چرا هر روز او را می‌رساند؟ چرا هیچ‌وقت حرفی نمی‌زند؟ اصلاً او را می‌شناسد یا نه؟ بین آن همه اتاق چطور فهمیده بود که اتاق کار او کدام است؟ تمام این ماجرا برایش یک معما شده بود. از خودش متعجب بود که مثل یک روبات عمل کرده و هر روز بدون یک ذره تردید سوار ماشین مرد شده و بدون توجه به همه چیز کتاب رمانش را خوانده و این موضوع یکی از برنامه‌های عادی زندگی‌اش شده.
آن روز کتاب را با خودش نیاورده بود. می‌خواست تمرکز کافی داشته باشد. ناخواسته کمی آرایش کرده بود و دلش می‌خواست مرتب باشد. درست مثل این که برای اولین بار با مردی قرار ملاقات دارد. همان مکالمه همیشگی و بعد سوار ماشین شد و تا در ماشین را بست و مرد حرکت کرد بدون مقدمه و با صدایی آهسته پرسید: "شما کی هستید؟" لرزش صدایش را به وضوح حس کرده و از این بابت عصبانی بود که نتوانسته کاملاً عادی رفتار کند. 
مرد کمی مکث کرده و با آرامش گفت: "خسرو دانش". چند بار اسم خسرو دانش بین سلول‌های مغزش رفت و آمد. چیزی به خاطرش نمی‌آمد. یک اسم و فامیل معمولی بود که برای اولین بار می‌شنید. آب دهانش را قورت داد و پرسید: "چرا هر روز من را سوار می‌کنید؟" مرد با همان آرامش جواب داد:
-  چون مسیر من با شما یکی است. 
احساس می‌کرد کمی راحت‌تر شده است و دیگر صدایش نمی‌لرزد و بدون وقفه گفت: 
- خیلی‌ها مسیرشان با شما یکی است!
- نه اشتباه می‌کنید، این‌طور نیست. فقط مسیر شما با من یکی است. من می‌خواستم فقط کمکی کرده باشم. اگر باعث ناراحتی شما شده‌ام عذر می‌خواهم و از فردا دیگر مزاحم نمی‌شوم و مطمئن باشید جلوی پای شما نخواهم ایستاد.
بدون اراده گفت :
-  نه نه. شما مزاحم نیستید.
یک آن از رفتار خودش متعجب شد. انگار ترسیده بود مرد را از دست بدهد. رفتار مرد بسیار سنجیده و مودبانه بود. صدای خش‌دار اما مهربان مرد حس خاصی در او به وجود آورده بود. می‌خواست از او بپرسد از کجا محل کار او را می‌دانسته و اینکه چه طور فهمیده اتاق کار او از میان آن همه اتاق کدام یکی است، اما نپرسید.
مرد ماشین را جلوی در ورودی محل کار او پارک کرد. از ماشین که پیاده شد قبل از آن که خداحافظی کند و در ماشین را ببندد نگاهی به مرد انداخت و پرسید:
-  فردا می‌آیید؟
- من هر روز می‌آیم.
**********
همیشه عاشق صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ بود. تمام حرکات مرد را زیر نظر داشت. آرام و موقر و بیش از آنچه باید صبور. وقتی سرمشق آخرین هنرجو را نوشت، قلم‌ها را با وسواس در جا قلمی جا داد و سرشیشه‌های دوات را محکم بست و میز را مرتب کرد و با آرامشی خاص از کشوی میزش کتابی را که با رومه جلد شده بود درآورد و شروع به خواندن کرد. مرد حتی متوجه او نشده بود که بیش از یک ربع گوشه‌ی سالن کتاب فروشی ایستاده و به او نگاه می‌کند. جلو رفت و سلام کرد. مرد به طرف او برگشت و لبخندی زد و چشم‌هایش را آرام بست و باز کرد و کتاب را روی میز گذاشت و تمام قد ایستاد و با اشاره به صندلی روبرویش گفت:
- بفرمایید.
 او بدون توجه به اشاره‌ی مرد، پشت میز رفت و کنار مرد، روی صندلی هنرجویان نشست. مرد با لبخند پرسید:
- من را تعقیب کردید؟
- نه. فقط کمی دیرتر به اتاق کارم رفتم.
- و من را دیدید که ماشین را در پارکینگ خیابان پارک کردم و به کتاب‌فروشی روبروی محل کار شما آمدم. درست است؟
- فکر می‌کردم اینجا فقط کتاب‌فروشی است، نه آموزشگاه خط.
- مدتی بود مسئول کتاب‌فروشی که از دوستان قدیم من است سفارشات خطاطی برایم می‌گرفت و کمک خرج بود و حالا شش ماهی است که با پیشنهاد خود او یک گوشه‌ی کتاب‌فروشی را آموزشگاه کرده‌ام و تدریس هم می‌کنم.
نگاهی به دیوار پشت مرد انداخت. دیوار پر از قاب‌های شعر با دست خط زیبای او بود. با خودش فکر کرد بارها به این کتاب‌فروشی آمده ولی چرا مرد را ندیده.
- هر کدام را می‌پسندید، مال شما.
- ممنونم. من عاشق خط شکسته هستم.
مرد از سر جایش بلند شد و قاب کوچکی را که گوشه‌ی دیوار بود، برداشت و به زن داد.
- این را همین هفته پیش نوشته‌ام. خط نقاشی است. می‌پسندید؟
- عالی است. همین را بر می‌دارم. با شما حساب کنم یا صاحب کتاب‌فروشی؟
مرد ‌خنده‌ای کرد و گفت:
- با من حساب کنید.
- چه قدر؟
- به قدر.
مرد آه بلندی کشید و بدون آن که جمله‌اش را تمام کند با دست پاچگی پرسید:    
- راستی! چایی می‌خورید؟
- بله. البته.
مرد که برای آوردن چای رفت، کتاب با جلد رومه را از روی میز برداشت، آن را باز کرد. "بار هستی" میلان درا. ■
مینا هژبری

 

 


داستان مجازی | |

تجربه ی شخصی نویسنده  در مواجهه با پدیده ای اعجاز انگیز بنام عشق.     این اثر از دو اپیزود بلند تشکیل شده که به روایت مشترک از جانب دو سوی ماجرا میپردازد .  

نوشته شده توسط شهروزبراری صیقلانی     لطفا با داستان کوتاه اشتباه گرفته نشود زیرا بلند  یعنی بلندددددد


  

 اپیزود اول  عین،شین،قاف،  عاشقانه های برفی 

        از دیدگاه شخصیت پسر --> شهروز

   پیش گفتار     سلام شهروز براری ام ،   33 ساله    

سالهاست که دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز ، وحشیانه تر شتاب میگیرد ، سرانجام در لحظه ای غمناک همچون غروب یک جمعه ی پاییزی ، این رودخانه طغیان میکند و تمام آسودگی و آرامش حاکم بر احوالاتم را بی ترحم در خود غرق کرده و سمت پریشانی میبرد . 


  



   صغحه #08    عنوان : رمان دو اپیزود از دو زاویه عشق    اپیزود :#1    _  پیرنگ >---> _ زمان_  شخصیت اول _  

   شرح حال  شهروز     _         سالها قبل     1383

با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم،   گوشی که کنارم روی بالش خوابیده بود  رو برداشتم و گفتم : الو جانم بفرمایید

_سلااام   خوبی شهروز  جوووون

"؛ سلام،  تویی حدیث؟  مرسی من خوبم

_: حدیث کیه؟ الو شهروز  حدیث کی هستش؟  نکنه غیر از منو  ایلین،  نگار، سحر و مژده،  باز یه دوست دختر جدید گرفتی و من خبر ندارم. هااان؟

من با دستپاچگی و منمنع منعو گفتم؛  م م من  من خواب بودم،  داشتم خواب میدیدم،  ببخش محبوبه جون،  شوخی کردم باهات

_: خب راستش رو بگو حدیث دیگه کیه؟  هاان؟  داشتی خواب میدیدی یاکه شوخی میکردی؟ تکلیف مون رو روشن کن

":  وااای  وقت گیر اوردیااا  

_: خاک بر اون سرت،  خیلی پسره ناجوری هستی،  من محبوبه نیستم،   حدیثم. اول درست تشخیص داده بودی.  خیلی آدم بدی هستی  برو بمیر  . 

": چرا اخه؟  

_:  تو با من آذر آشنا شدی و اینکه گفته بودی تولدت  بیستم آذر ماه هستش    با ندا دوست شدی تاریخ بیستم دیماه بودش و گفتی بهش تولدت 22 دیماه هستش،   و.

":  واستااا واستا ،  تو ندا رو از کجا میشناسی؟

_:  ندا دختر دایی منه ،   تازه ندا میگفت که  تو وقتی با مژده توی مهر ماه دوست شدی  گفته بودی تولدت بیست و دوم مهرماه هستش،   خاک بر اون سرت،،  تو کمبود محبت داری،  برو خودتو درمان کن. الو گوش میدی. الو. کجا رفتی 

':  الو ببخش یه لحظه رفتم توی چرت و خوابم برد،  داشتی میگفتی  خب بعد  اون چی گفت؟  

_: کی؟

': همون که گفتی رفته  تولد دایی اینات و اصلا از اول تعریف کن، راستش دیشب تا صبح درس دیفرانسیل و انتگرال خوندم و نتونستم خوب بخوابم،  خیلی خسته ام. الو.

بیب بیب بیب  چرا قطع شدش پس؟

 

       هوا سرد،  اب سرد  و  من در جستجوی یک انگیزه که چرا در چنین سرمایی  صورتم رو اصلاح کنم؟!   رفتم تا صورتم رو اصلاح کنم که  یهو  توی ایینه نگاه کردم و دیدم  نیستم  و بجاش متن اجرچین دیوار  رو دیدم  اولش جا خوردم  ولی  بعد با صدای خنده ی موزیانه  شاداب    (خواهرم)  فهمیدم که  باز   داره  سر به سرم میزاره ، و آیینه رو از توی قابش برداشته.    شاداب با ذوق گفت؛   داداشی دیدی  عجب برفی میباره؟!   گولی گولی از اسمون پنبه میباره   اخ جون   مدرسه ها تعطیله

نگاه تلخی کردم و گفتم ؛  چه  عجب ،   چون  عجیبه که  تو از تعطیلی مدارس  ذوق  کنی .   از بس که  بچه خرخون و مثبتی.  

  شاداب؛  بی ادب  بی شعور   ،    مثلا  دو سال ازت بزرگترمااا   که اینجوری حرف میزنی   ،  بدبخت  تو  حالا حالا ها  باید  بخونی تا سال دیگه دیپلم بگیری  ولی من امسال کنکور قبول میشم و میرم دانشگاه خخح

_زکی      شتر  در خواب بیند  پنبه  دانه ،  گهی  لپ لپ خورد   گهی   دانه دانه ،    کجا  انشالله ؟   صنعتی شریف؟  

_ برو  نفله  ،   برو  دختربازیت  رو  بکن        عین عقده ای ها  با هرکی تا دوست میشی  دروغکی میگی  که  اخر هفته  تولدته   . بعدش  هم  دخترای  معصوم رو ول میکنی  

_ماماااان   یه چیزی به این شاداب  بگو دیگه ،  من که تلفنی حرف میزنم  اون گوشی توی سالن رو برمیداره و فالگوش وا  می ایسته      در ضمن خیلی هم  گنده تر از دهنش  حرف  میزنه.   نمیخوای یه چیزی بهش بگی؟

مادربا خونسردی  پرسید_   خب  مثلا  چی بهش باید بگم؟

 من که سرگرم اصلاح صورتم بودم  گفتم؛  خب چ میدونم یه چیزی .

مادر  هم  با خونسردی از بالای عینک  نگاهی به شاداب دوخت و  از  دوخ و دوز  گوبلن  دست کشید و گفت؛      شاداب جان دخترم  گوشت با منه؟

شاداب با نگرانی گفت؛  بله

مادر.      یه  چیززززززی

کمی سکووت

و انفجار قهقهه ی  شاداب   سکوت خانه را   جر  داد  

 

ان قدر  ان روز برف بارید که  تمام   قد   سفید شد درخت انار و پیچک یاس  درون باغچه.

برف  یک نفس و  پر هجم بارید در طی  روزها و شبانه های منجمد  کل هفته ی اول اسفند.   و همه شهر  تعطیل و برق و مخابرات و گاز قطع شد  شهر بحران زده  بنظر میرسید   ولی در تقدیر و سرنوشت من     فصل جدیدی  در راه بود


  همه چیز از یک آرزوی بچگانه آغاز شد ، من در عبور از پیچ تند هفده سالگی بودم ، اسفند ماه به تقویم آویزان مانده بود ، یکماه به سالی جدید و تقویمی جدید باقی بود ، که رشت نیمه شب از شدت سرما و برف،  یخ بست 

نیم شبی زمان  منجمد گشت و  تقدیری عجیبی  از  لحظات قندیل بست  و  بلاتکلیفی اغاز شد.   و  چرخش عقربه های. ساعت بالای برج سفید شهرداری از حرکت بازماند و عقربه هایش قندیل بست. نیمه شب بود که برف شروع به باریدن کرد و تا صبح ، کل شهر را تن پوشی از جنس ، سفید بختی به تن پوشاند ، گویی شهر رشت عروس شده بود ، اما کسی خبر نداشت که این جشن عروسی با تمام جشن های معمول تفاوت دارد و هفت شبانه روز آسمان قصد باریدن دارد هفتم اسفند برف متوقف شد. اما تراژدی آغاز شد. آنگاه رخت سفید عروس تغییر کاربری داد و در چرخشی ۱۸۰درجه ای تبدیل به کفن سفیدی شد که شهر را سراپا پوشانده بود و پیکر بی جان و خالی از جریان زندگی اش را به سوی جهنم بدرقه مینمود . سقف هایی که زیر شدت هجم برف ، نیمه شب بیخبر ، میشکست و نور ماه بروی فرش ها مینشست . 

خانه های همسایگان ما ، بی سقف بودند و ما از انکه سقف مان هنوز پابرجاست و ثابت قدم کمی عذاب وجدان گرفته بودیم ، زیرا همسایگان بی سقف گونه ای به ما نگاه میکردند که گویی ما با حوادث غیر مترقبه تبانی و دسیسه کرده ایم ، از اینرو سقف مان سرحال و شاداب سر جایش است و به باقی خانه های بی سقف فخر میفروشد

چندی گذشت ، و ده اسفند ماه ، دست در دست تقدیر به روزگار من رسید .      شهروز براری صیقلانی

    پیش اگاهی   *  

ساعت خواب بود که من برای اولین بار در زندگی صدای ناقوس کلیسا را شنیدم ، آن هم شش مرتبه . دقایقی بعد مجددا تکرار شد . و باز هم شش مرتبه. سومین بار که صدای مهیبش در شهر پیچیده میشد من شروع به شمردن تعداد تکرارش کردم ، و با انگشت دستم ، یک به یک پیش رفتم تا باز به شش ختم شد

که مادرم با چهره ی متعجب پرسید؛ 

_شهروز خول شدی؟ چی چی داری میشمری و الان سومین باری هست که طی ده دقیقه با خودت حرف میزنی و میگی یکدوسه تا.چهارمیاینم پنجمین بار.و.و.اینم شش ش ش ش.   

_خب دارم تعداد تکرار صدای ناقوس کلیسا رو میشمردم ، بنظرتون زیادی صداش بلند و رسا نبود؟ انگار توی گوشم و چسبیده به پرده ی سماغم داشت صدا میخورد

/مادر؛ چی؟ ؟ کدوم ناقوس کلیسا؟ چرا پس ما نشنیدیم؟ ها؟ زده به سرت؟ مسخره بازی رو بزار کنار ، پا شو و برو ببین میتونی توی شهر یه نانوایی باز پیدا کنی؟ 

ساعت هنوز تیک تیک درجا میزدش و پیش نمیرفت و سوزنش یک جای خاص  گیر کرده بود و مداوم  به روی چهار و سی دقیقه و هیچ ثانیه  گیر کرده بود و طی روزهای اخیر  همچنان  مردانه وار بر سر حرفش مانده بود که بفهماند حرف مرد یکی است   و  عقربه ی ثانیه شمارش  ممتد  و بی وقفه  درجا میزد ،  گویی قصد داشت  چیزی را به من بفهماند  ،    ذهنم  مشغول ساعت بود  چون تازه باطریش را عوض گرده بودیم  اما باز سر لحظه  چهار و سی دقیقه  سوزنش گیر کرده بود     ان  موقع  تقریبا  بعد  ظهر  بود   اما ساعت  همچنان  مانند تمامی لحظات شبانه روزهای اخیر  چهار و سی دقیقه  را نشانه رفته بود 

     


       _ الهامات  یا  بلکه    _وحی _ شایدم  حس ششم     

 عنصر روایی 

    من مشغول پاروب کردن برف های سقف بودم که ناگهان پایم لیز خورد و چندین متری به پایین رفتم ، و به یکباره خودم را درون کوچه مشغول صحبت با دوستم حسن یافتم و چشمم به افق اسمان دوخته شد که توی آسمون یه رنگین کمون دیدم که زیادی روشن تر از حد معمول بود ، رفیقم حسن گفت؛  

  خب من که نمیبینم ، ولی اگه داری منو سرکار میزاری باید بگم که خر خودتی.

__نه دیوونه ، اوناش به اون واضحی چطور نمیبینیش؟ عکس از نویسنده سبک مدرنیته شهروز براری صیقلانی آ

رفیقم حسن با شک یک نگاه بهم انداخت و گفت ؛ والا من که چیزی نمیبینم ، شاید تو پل مرغ آمین رو داری میبینی 

_چی؟

حسن؛ میگند اگه تقدیر عجیبی بخواد توی زندگی کسی شروع بشه اون فرد ناخواسته چیزهایی میبینه و میشنوه که دیگران نمیبینند و نمی شنوند . ینی این چرت پرت ها رو مامان بزرگ سعید تعریف میکرد برامون ، پیرزن بیچاره از بس کم سواد و جاهل بود که به چنین خرافاتی رو باور داشت . شهروز حالت خوبه؟ چشمات ایراد پیدا کرده شاید؟ نکنه به سرت ضربه خورده !؟.   

 

من موی به تنم سیخ گشت و پرسیدم؛ مادر بزرگ سعید الان کجاست؟ 

رفیقم خندید و یه نیم نگاه موزیانه با پوزخند به من کرد و یه نگاه هم سمت اسمون انداخت و چشماش رو ریز کرد و ابرو های کمانی و پر پشت خودشو کمی اورد پایین و اخم کرد انگاری دنبال رنگین کمان میگشت بعدش گفت که ؛  

چیزی نیست ، از بس برف پاروب کردی که زده به سرت و خول شدی . چی داری با خودت حرف میزنی ، سعید دیگه کیه؟ مامان بزرگ دیگه کیه؟ حالت خوبه؟ 

 

من با حرص و لج گفتم ؛ تو خودت الان گفتی که مامان بزرگ سعید گفته بودش که تقدیر میاد از اسمون پایین ، و این جور حرفاااا بعد الان میگی که سعید کیه و منکر میشی    

 

گوشهایم حین گفتن این حرفا سوت کشید و صدای ازار دهنده ی نویز مانندی را شنیدم و چکیدن قطرات اب به صورتم و برخورد ضربات سیلی ارام و ممتد به صورتم را حس کردم ، سپس تصویر تار و مبهمی دیدم که گویی دو نفر خمیده و خیمه زده بودند بروی من و یکی از لیوان اب درون دستش به صورتم اب میپاشید و دیگری که شبیه خواهرم شاداب بود ، به ارامی سیلی میزد به صورتم سرم درد شدیدی گرفت ، به خودم که امدم فهمیدم حین پارو کردن سقف لیز خورده ام و افتاده ام درون حیاط پشتی خانه ی همسایه مان و و خواهرم مشغول به هوش اوردنم هستند .   

یک ساعت بعد ؛ شاداب گفت ؛ این هزیان ها چی بود میگفتی ؟ 

_کدوم هزیان ها؟    

شاداب؛ به میگفتی حسن . 

_ کی؟ من؟ من مگه خول شدم که به معصومه بگم حسن . من کی چنین حرفی زدم 

شاداب؛ وقتی داشتی به هوش می اومدی گفتی که حسن خانه ی مادر بزرگ سعید کجاست؟ و حرفای چرت و پرت میزدی و میگفتی که رنگین کمان زده اسمون و این حرفای بی سر و ته  

 ،

شین براری صیقلانی و مصاحبه اختصاصی با وی در دو فصلنامه چوک )    book_online.com اثری جدید از شین براری صیقلانی   در پستوی شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی نشر ققنوس تقدیم میکند  شهروز براری صیقلانی شهروز براری صیقلانی  کتاب مجازی   را از ما بخواهید  بوک پاور دات کام


      عنصر  روایی    

   کشمکش های  شخصیت اصلی 

    آرزوی محالی که در ایینه گفته میشود و  القصه  

ساعت مچی من  چهار و یک دقیقه بود  

  یه آب میوه ی شش میوه دستم بود توی ایینه قدی ، با صدای بلند بلند تنهایی به خدا گفتم که 

     : میدونم که وجود داری   و   من  بهت ایمان  قلبی  دارم   اما  تمام کارای خوبی که در زندگی میگنم  واسه  پیروی از  احساس درونی من  و   ندای وجدانمه   .     و   از خودم شرمنده ام  که  تا حالا  با اینکه میدونستم  دخترایی مث  ایلین   مژده   حدیث  سارا  ویدا هنگامه سحر   خیلی  عاشقمن  اما  دلشون رو شکستم و   محترمانه   ازشون جدا شدم     خیلی  از خودم شرمنده ام  که سبب  رنج  انسانهای دیگر و  غم شدم      ببخش که وجودم  موجبات  شکست عشقی  این دخترا شده  

 . خدا اگر  صدامو  میشنوی   پس لطفا بهم ثابت کن . مثلا یه جعبه اسکناس از اسمون بیفته توی بغلم . اون وقت بهت اعتقاد بیشتری پیدا میکنم .

سکوت سنگینی  بر فضای خانه ی بزرگ پدری  حکمفرما بود که  با خودم  اندیشیدم  و کمی خیره به نقطه ی نامعلومی از تن سفید دیوار و در حوالی لکه ی  جوهر خودکار  ماندم   و  چند لحظه بعد با خودم گفتم      

     :     خب اینکه راحته مثلا یه هواپیما تو اسمان منفجر میشه و جعبه پول می افته توی بغلم . پس بزار یه چیز سخت تر بگم . کلی فکر کردم ساعت چهار دو دقیقه بعد از ظهر بیست اسفند بود . شاداب و مادرم بیرون بودند.  

کمی فکر کردم تا عاقبت محال ترین اتفاق کاینات رو پیدا کردم و یاد اون دختره چشم درشتی افتادم که خیلی ساده و زشت بود و همیشه منو نیگاه میکرد و من دو سال هر روز دو بار توی ۱۳ ؤ ۱۴ سالگی میدیدمش . اما از وقتی مدرسه هامون عوض شد تا یکسال هر روز رفتم دم کوچه شون حاجی اباد دم دبیرستان دخترانه عفاف ولی هیچی به هیچی

گفتم خدا میدونم خیلی کله خشک و تخصم و دل کلی دختر رو شدم مثلا هنگامه ، حدیث ،سحر و سارا، ویدا و اما اگه حواست به  من  هست  و ناظر و حاضری  پس تا بیست دقیقه دیگه منو به اون دختره چشم درشته که چندین ساله غیب شده برسون . 

 

          بعد ته دلم گفتم  ؛   _         دمش گرم عجب شرط محال ممکنی گذاشتم عمرا محال ممکنه چون اون دختره اب شده رفته توی زمین عمرا پیداش کنه خدا خخخخ


     آرامش  پیش از  طوفان   

    سیر صعودی     سمت  نقطه    کنش    یا  نقطه اوج 

رفتم مو ههام رو اتوی مو کشیدم و از بیکاری رفتم بالا پشت بام ، از دریچه لوجنک به محله ی امین ضرب و مغازه ی بسته ی حسن نانوا نگاه کردم دیدم شاهین و ارش دارن میرن سمت لب اب ‌ توی دلم گفتم عجب نامردایی هستن به من نگفتن و تنها دارن میرن . از پله های نردبان لوجنک اومدم پایین و صدای زنگ کلیسا ناقوس رو مجدد شنیدم ه‍فت بار با تمام قدرت تکرار شد و موی به بدنم سیخ شد انگار صداش از یک شهر دور تر مبدا میگرفت و عظیم بود بعد صدای زنگ خانه مون . رفتم دیدم شاهین و ارش

شاهین گفت؛ لباس بپوش بیا سه تایی بریم تا خیابان شیک . 

گفتم باشه ‌.

منم قرار شد برم باهاشون تا عینک شب بخره اقا شاهین .  

پنج دقیقه از ارزوی محالم گذشته بود که فهمیدم غیر من هیچ کس صدای ناقوس کلیسا رو نشنیده و یه جوری شدم . فهمیدم خبری هست

  فلش بک در پیرنگ  >--->       ( از قدیم و کودکی  فهمیدم که با بقیه فرق دارم   و من طور دیگه ای زندگی رو یاد گرفتم و "دلی" زندگی کردم ، ینی گوشم رو به نجوای درونم سپردم تا در سکوت با صدای بیصدا و نجوای خاموشش بهم از حوادث پیشرو وحی بده و الهام کنه‍ ، واسه همین بارها طی زندگی با علم بر اینکه قراره اتفاقی رخ بده سمت وقوعش پیش رفتم چون راه گریزی نیست و بالاخره رخ میده. اون لحظه نمیدونستم چی در انتظارمه ) 

۲۰ دقیقه ای که به خداداده بودم رو نمیدونم سپری کرده بودم که رخ داد   


     تعبیر  رویای محال        

نقطه اوج     کنش 

معجزه شد                رخ داد       محال ممکنه!    مات مبهوت    اشکین شد چشمام.    برف مجدد شروع به باریدن  کرد.  اما مهم این بود که رخ داد . و در عبور از خیابان سفید پوش و شیک به یکباره یه دختره گوشی تلفن کارتی رو گذاشت و نان فانتزی بغلش بود . من طبق روال معمول میخواستم متلک بگم ، چون نان فانتزی رو طوری بغل کرده بود روی سینه اش دو دستی نگه داشته بود که انگار داره به بچه شیر میده و من گفتم؛ ای بابا ، هنوز این بچه بزرگ نشده که بهش شیر میدی؟ د برای بار دوم برگشت و با خنده منو نگاه کرد و چشم توی چشم شدیم .

 

        چشم توی چشم همدیگه!!!!! 

      مکث کرد زمان 

کره ی زمین نچرخید ، دونه ی برف بین زمین و هوا ایستاد در بلاتکلیفی ، نفس کشیدن به‍ تاخیر افتاد ،  

صداهای محیط تبدیل به یه نویز ایستا و راکت شده بودن . هیچ صدایی بگوش نمیرسید بلند ترین صدا که بیش از حد بلند بود صدای تپش های قلب من بود انگار با گوشی دکترا صدای قلب خودمو میشنیدم ،     

چشم توی چشم شدیم و زمان ایستاد تا نگاهمون گره ی کوری بخوره به هم . 

من گُر گرفتم و گوشهام سوت ازآر دهنده ای کشید انگار گوش هام رو نگه داشته باشم و زیر دوش اب گرمه گرم باشم و صدای قطرات اب به سرم مث صدای بارش سنگ و کلوخ بلند و گنگ باشه  

با خودم گفتم چرا قدم از قدمم برداشته نمیشه توی هوا و زمین گیر کرده . فشارم افتاد یا که بالا رفت رو درست نمیدونم اما هرچی بود چشمام سیاهی رفت خیره به خیرگی چشمای درشتی که انگار میشناسمش ، ؤلی من این دختر رهگذر رو نمیشناسم اما چشماش انگار دریچه ی نگاهی هست که نگاه رو از دلی برمیتابه که اون دل مأوای یک روحه . روحی که ایمان دارم از یک زندگی دیگه فراتر از محدوده ی زمان و مکان با روح من آشناست . انگار روحمون از دریچه ی چشمامون منشا گرفته و یهو توی این وانفسای زندگانی خاکی و اسارت روح توی کالبد خاکی و کرایه ای به هم دیگه رسیدن و اون ها عمری ست عاشق و معشوق هم بوده اند و چنان اشنا هستن که قلب به تپش و لحظات به تکاپو افتاده و نفس کشیدن رو از یاد برده و شوکه ست که توی کاینات به این بزرگی باز از عمق تاریک درون و گوشه ی دل ، از روزنه ی چشمان یک کالبد کرایه ای و فانی موفق به پیدا کردن نیمه ی گم شده اش شده و از سر شوق و شور و شعف تمام وجود جسمانی رو سرشار از حسی غریب و مهلکه ای پر آشوب که معجونی از هزاران احساس شوریده سرخوش فرا زمئنی و ناشناسه کرده   

چه حس عجیبیه پس چرا طی هفده سال زندگیم چنین حسی رو تا حالا تجربه نکرده بودم ؟ مگه میشه یهویی یه حس بر تعداد احساسات بشری اضافه و افزوده بشه؟ این چه حس عجیبیه تمام وجودم رو تصرف کرده حالمو عجیب کرده روی هوا هستم پاهام روی زمین بند نیست ممکنه توی اسمون هفتم باشم توی عرش کبریا پیش خدا   

اره درسته خودشه این نگاه رو میشناسم انگار پشت اون چشمای درشت خدا نشسته داره بهم لبخند میزنه . پس چرا این لحظه ی خاص از روزمرگی ها مکث کرده و نمیگذره چرا دانه ی بلؤر برف هنوز توی اسمون بی حرکته و زیر نور غروب خورشید پشت کوههای البرز و انعکاس شفق سرخ پرتو نور میدرخشه ولی در حال سقوطه و نه اینکه اوج میگیره در بلا تکلیفی و س کامله .       

من این چشما رو میشناسم     

 صدایی شبیه مکیده شدن یه جسم مهیب از دریچه ی زمان و عالم فرا جسمانی توی گوشم پیچید برای لحظه ای انگار از جسم خودم حلول کرده باشم به عالم ماورا‍ٔ   

چون یادمه خودمو میتونستم برای لحظاتی کوتاه نظاره گر باشم اما از روبرو و از دریچه چشمای اون دخترک رهگذر ،        

 

من شنیدم که یه صدای دخترانه از پستوی درؤن و نجوای بی کلام داره میگه وااای چه پسره خوشگلی .   

بعدشم یه جمله بی مفهوم از نظرم با خودش گفت . و من شنیدم که گفت ; (الان میره سمت نانوایی و میبینه نوشته شده نان صلواتی . و میفهمه واسه همین این دختره اون همه نان خریده بودش و میبرد خونه ‌ کلی ضایع میشم )

 

و.

به صدم ثانیه تمام فشاری که روی افکارم و احساسم متمرکز شده بود برداشته شد و عقربه ی ثانیه شمار ساعت گرد شهرداری بعد از مکثی فراطبیعی و بی سابقه از س و حالت ایستا خارج شذ و گفت تیک /////تاک↑↑↑↑↑تیک√√√√√تاک‌.

و دانه ی بلور برف به حرکتش سمت ادم برفی ادامه داد و بارید اما خیابان خلوت برفی هنوز ساکت بود و هیچ کس غیر من توقف زمان در اون لحظه ی خاص رو احساس نکرد اما هرگز نفهمیدم اگر زمان ایستاده بود پس چطور صورت من خیس اشک گشت براستی چطور وقتی زمان ایستاده باشد چشم ادمی قادر خواهد بود که به وسعت تعبیر یک ارزوی محال اشک شوق بریزد و چهره ای را در صدم ثانیه‍ از شدت شوق و شعف از اشک های روح زلالش غسل دهد !.ً  

 

ان لحظات فقط گیج بودم   

همه چیز را تار دیدم . گفتم به دوستم که تمام اینها را در خواب دیدم .   

دوستم با تعجب پرسید ؛ گریه کردی؟ دختره رو مگه میشناسی؟ نکنه این همونه که بخاطرش دو سه ساله می اومدی اینجا تا ببینیش !؟.    

گفتم اره 

گفت؛ پس واستادی ؟ برو ، اینم کاغذ این خودکار .

 

من به سرعت برق دویدم تا به او رسیدم و صدایش کردم او میخندید و اعتنا نمیکرد اما نیم نگاهی به مهر و با ادا اطوار دخترانه و کرشمه های صورتی رنگ و کودکانه داشت .

من ان لحظات هیچ به یاد نداشتم که دقایقی قبل جلوی ایینه ی جادویی و قدنمای خانه چه ارزوی محالی کرده بودم و شرط احمقانه ای که برای خدا گذاشته بودم .  

   تلاش کردم برایش از تفاوت هایم با دیگران و  تفاوت در نگرش به دنیا و زاویه ی  متمایز دیدگاهم از ابعاد جهان بینی شرح دهم  اما واقعا شرایط و امکانش فراهم نبود.    و او بی مقدمه گفت؛  

  برو به اون ملاحت و طراوت ،  دو خواهرای  حسود بگو که خر خودشونن .  خیال کردن از هول حلیم می افتم توی دیگ که یه پسر تر گل  مرگل  بفرستادن  سر راهه من؟   

و من که هیچ نمیفهمیدم چه میگوید   و اصلا طراوت و ملاحت دیگر کدام شخصی هستند و چه ربطی به من دارند ،  در مقابل حرفهای  بی ربطش  بی اختیار پاسخ دادم و گفتم ؛   هااان؟    هاااان؟  پلیز ریپیت اگین!!!  please repeat again!?.  HAA  

 ولی گویی که او  در عالمی دیگر سیر میکرد و نان را چنان دو دستی به اغوش کشانده بود که انگار  کودکش در اغوشش پناه گرفته و من قصد ربودنش را دارم،    او  برای خودش لبخند میزد و چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد  انگار با خودش حرف میزد ،    و خودش نیز پاسخی برابر گفته های لحظات پیش خودش میداد   و گاه  دقیق میشد و روی نوک انگشتانش می ایستاد و گردنش را دراز کرده و کش و قوسی میداد و ریزبینانه به داخل یقه ی پالتوی  من  خیره میماند  ،  انگار مارک لباسم را چک کرده باشد،  سپس من که به  سرخی نوک بینی اش خیره بودم و تلاش میکرذم بلکه یادش بیاورم که من کیستم   و  او مرا  در سالهای نه چندان دور میشناختش و  مرا  دوست داشت ،  اما هرچه میگفتم  ثمری نداشت  گویی  بر سر اهن سر   چکش  بزنم  .   زیرا هیچ کارگر نبود و وی در عالم هپروت سیر میکرد و نگاهش از سگک کمربند به  سگک پوتین  و سپس  ساعت مچی ام  میچرخید و گاه نیز حواسش را به من میداد  و  سریع چیزی میگفت  که  برایم دلسرد کننده بود. 

احساس کردم  برف های انباشته روی سقف  بر سرش خواهد ریخت و از او خواستم، تا جایش را تغییر دهد  و او در کمال شگفتی  بی انگه منظورم را درک کرده باشد  پذیرفت  و چند گام عقب تر رفت و من بی اختیار انجایی ایستادم گه  او لحظاتی پیش ایستاده بود وصدای  سور خوردن  هجم توده ی عظیمی از برفهای روی سقف یک مغازه  و

 


من  را  تعبیر ر‌ویای محالم از خویشتن خوییش ربود    

و من گم شدم سالهاست از ان خیابان سبز و سنگ فرش شیک میگذرم و بدنبال خودم میگردم    

اری من گم شدم 

     نیمی از من نیست 

۱۳۹۳  پایان

      امضإ شهروز براری صیقلانی


_________________________________






_________________L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 

اپیزود دوم ماجرا از دریچه چشمان دخترکی به نام بهار 

 

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 

اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 

_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 

فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 

_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 

شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 

و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 

اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛

__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم

•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟

_بگو

•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 

_آفرین از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 

• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !.آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده

_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟. خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 

•خب حالا بزار برم

_برو ولی زود بیا 

 

همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛

بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. .

که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 

برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 

_بهارخانم منم شهروز. واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 

 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 

_نه . نه. بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی یادت نیس.؟

درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟. خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره . توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته تمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 

منم محکم و مطمین با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور

یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛

_،پلیز ریپیت اگین .

وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 

برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 

منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:

 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی

  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 

خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بته ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 

 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 

خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 

شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .

_،بهاره کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 

• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 

_آره ارواحه عمه ات . غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و کی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟

• هیچی !.  

_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض .'

• واااا؟ شما چطوری شنیدیش

_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  

• باشد اومدم مامان نرگسی.

 

سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیروییدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید

بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 

شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه

*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 

و من خندیدم گفتم

مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی

_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه.

یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    

 

آره مطمینم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  

روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ی خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 

 

 


چندسال بعد.

 

 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 

دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  

منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم

میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .

بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگی

دلش می‌خواست مرد باشد، مثل همه‌ی زن‌های دیگر که دل‌شان می‌خواهد زن نباشند. ولی مردها از زن بودن متنفرند گرچه از زن‌ها خوش‌شان می‌آید. همیشه با خودش فکر می‌کرد اگر مرد بود مثل هیچکدام از مردها نبود. نه مثل پدرش، نه مثل عمو جهان، نه مثل همسرش سامان و نه مثل هیچ مرد دیگری. او آنقدر دلش مرد بودن را خواست که حالا هر صبح جمعه مرد می‌شود.
حالا او صبح‌های جمعه که چشم باز می‌کند، دست‌هایش را می‌کوبد یک در میانْ تخت سینه‌اش و کِیف می‌کند. جمعه‌ها نه از ‌های برجسته‌ی مزاحمش خبری است و نه از آن سینه‌بند سفت دست‌و‌پا‌گیر. کمردرد لعنتی و درد درونی را هم ندارد از هم‌بستری شب قبل.
خنکای نسیم صبح‌های جمعه که از درز پنجره به پهنای صورتش می‌خورد، دست راستش را باز می‌کند و از روی دماغ گرد بی‌قواره‌اش صورتش را می‌مالد تا زیر چانه‌ی چهار گوشش، می‌خواهد زبری ته ریش یک روزه‌اش بچسبد به کف دست‌های بزرگ مردانه‌اش. سرخوشش می‌کند همان خنکای باد و نسیم صبحگاهی، خودش را می‌اندازد به پهلوی چپ تا طبق عادت هر صبح جمعه، دست‌هایش را حلقه کند دورتادور محبوبه و او را بچسباند به خودش، که نیست. تیز بلند می‌شود، لحاف و تشک و متکا را مچاله می‌اندازد روی شانه‌های پهن‌اش و همه را بی‌رحمانه پرت می‌کند وسط اتاق عقبی و بعد دست‌های بزرگش را کاسه می‌کند و پرآب می‌کوبد به صورت و گردنش را کمی به راست می‌چرخاند و دوباره برمی‌گرداند سرجایش و آب‌ها را هوف می‌کند جلو، مثل عمو جهان وقتی از گرد راه می‌رسید و با آب حوض شش گوش وسط حیاط صورتش را می‌شست. دلش نمی‌خواهد ته ریشش را بزند. بوی نان تازه و شیر گرم و عطر آشنا می‌کشاندش کنار سفره‌ی چهارخانه‌ی قهوه ای و سفید.
چهره‌ی ساده‌ی بی‌آرایش صبح‌های زود محبوبه را دوست دارد. خود خودش است. پنجره باز است و باد می‌پیچید گردِ لباس خوابِ نیمدارِ صورتی رنگ با گل‌های یاس سفید محبوبه و او با ولع، ته مانده‌ی عطر شب‌زده‌اش را هی نفس می‌کشد. یک‌باره باد، بی‌امان یاس‌های پیراهن محبوبه را میان چین‌ها پنهان می‌کند و با خود به هوا می‌برد. چشم‌هایش می‌ماند روی برف پاهای محبوبه که صدای هوره‌ی کبوترها می‌افتد پشت پنجره که دور می‌گیرند و برمی‌گردند روی بام همسایه‌ی روبرو. نگاهش می‌ماند روی کبوترها.
 محبوبه دست‌هایش را جلوی چشم‌های خیره‌ی او به پنجره، بادبزن می‌کند و می‌گوید:
- چای‌ات سرد شد، کجایی؟
کجا بود؟ دختر بود؛ نه ساله. با یک دست دامنش را گرفته بود و با دست دیگر یاس‌های درخت خانه‌ی عمه قمر را می‌ریخت توی دامن پرچین قرمزش تا با عزت، سراصبری، گردنبند کنند و تاج و خودشان را عروس کنند یک شبه.
- خجالت بکش دختر، دامنت را ول کن. این پسر کفتربازهای هیز روی پشت بام همه جایت را دیدند.
 دلش می‌ریزد از صدای بنفش عمه قمرش. دامنش را ول می‌کند. حیاط خانه سفید می‌شود از یاس‌های تاج عروسی.
از خودش بیرون می‌آید. می‌لرزد. فنجان چای هم می‌لرزد. بلند می‌شود و صندلی سفید دسته‌دار فایبرگلاس زیر پایش پیچی می‌خورد و می‌افتد و با یگ گام بلند خودش را به پنجره‌ی آشپزخانه می‌رساند و آن را می‌کوبد و چفتش را جا می‌دهد و صدایش را می‌اندازد توی همه‌ی خانه و بعد روی سر محبوبه.
- لعنت به این بی پدر و مادرها، به هوای کفترها، زن مردم را دید می‌زنند. صد بار گفتم صبح‌ها این پرده‌ها را بکش خانوم و این لباس خواب را عوض کن. گفتم، نگفتم؟
از فریاد بی‌رحم خودش جمع می‌شود توی همان صندلی سفید دسته‌دار که برگردانده و کوبیده بود سرجایش. محبوبه اول کز می‌کند و دامن لباس خوابش را جمع می‌کند میان پاهایش و می‌رود سمت اتاق خواب.
هرچه گوش تیز می‌کند، نمی‌شنود زیرلب چیزی بگوید، مثل همیشه. به خودش فحش می‌دهد، توی دلش. این جمعه می‌خواست مرد که می‌شود، مثل سامان نباشد، مثل پدرش هم نباشد و مثل عمو جهانش ولی باز مثل همه‌ی جمعه‌های دیگر فریادهایش آوار می‌شد روی سر محبوبه.
چایی سرد را لاجرعه سر می‌کشد. دست‌هایش را شانه می‌کند و از دو طرف، موهایش را چنگ می‌زند چند بار، مثل دایی رضا وقتی جوان بود و کله‌اش پر مو. محبوبه که از اطاق خواب سرک می‌کشد و نگاهش می‌کند، می‌بیندش. محبوبه سرش را می‌. دلش می‌خواهد برود و بغلش کند. دلش می‌خواهد بگوید ببخشید، غلط کردم. دلش می‌خواهد بگوید چقدر دوستش دارد. ناخودآگاه دستش را روی صورتش می‌کشد، زبر است. هیچ نمی‌گوید. مثل همه‌ی مردها. زبری صورتش تا روی سلول‌های مغزش کشیده می‌شود. به خودش می‌گوید مرد که پشیمان نمی‌شود، توی دلش می‌گوید. می‌رود و جلوی آینه‌ی قدی می‌ایستد. محبوبه مثل همیشه دنبال راهی برای برگشت می‌گردد. برمی‌گردد. آرام می‌گوید:
- آینه سوراخ شد. به چی زل زدی؟
به چی زل زده بود؟ دختر بود و بیست ساله. زل زده بود به چشم‌های قهوه‌ای روشن‌اش و لب‌های برجسته و پوست صورت صورتی رنگش توی آینه‌ی قدی قدیمی. لب‌هایش را کمی قرمز کرده بود و چشم‌هایش را کمی سیاه. شده بود مثل ماه و موهایش را با برس چوبی قهوه‌ای رنگ هی شانه می‌زد و سرش را با عشوه تکان می‌داد تا موهایش کمی برقصند و بریزند روی شانه‌هایش مثل زیبای خفته وقتی هنوز بیدار بود. آهی کشید و بعد موهایش را بی‌رحمانه پیچاند پشت سرش و پنهانش کرد زیر شال سورمه‌ای به اجبار و دو طرف شال را خفت کرد دور گردنش.
- دختر! آن لب‌ها و چشم‌هایت را پاک کن. خودت را رنگ کرده‌ای که این حرامزاده‌های بی‌ناموس ببینند و کیف کنند؟ خجالت بکش ما آبرو داریم توی این خراب شده.
لب‌هایش را پاک می‌کند وقتی صدای قرمز پدرش می‌پیچید دور تا دور گردن سفیدش. محبوبه را که می‌بیند با بلوز آستین‌دار سبز رنگ و شلوار مشکی ساده‌اش، دلش می‌ریزد. لب‌هایش را قرمز کرده و پشت چشم‌های سرمه کشیده‌اش، خط باریک سبز رنگی همرنگ بلوزش نشسته.
 او را می‌کشد طرف خودش و آهسته کنار گوشش می‌گوید:
- چه خوشکل شدی. بغلم کن!
محبوبه دست‌هایش که می‌اندازد گرداگرد کمرش، با انگشتش که کشیده روی لب‌های سرخ محبوبه، گونه‌های محبوبه را رنگ می زند و صورتی‌اش را می‌لیسد و محبوبه چندشش می‌شود و خودش را که بیرون می‌کشد از بغلش می‌گوید:
- بیرون که می‌روم این‌ها را پاک می‌کنم. خودت گفتی خانه که هستی هرکاری می‌خواهی بکن.
همیشه همینطور است، مرد که می‌شود نمی‌تواند مثل سامان نباشد و مثل پدرش و عمو جهان. مثل همه‌ی آن‌ها ترس برش می‌دارد از خوشگلی محبوبه. با خودش می‌گوید چرا رنجش می‌دهم؟ چرا؟ چرا همه‌ی روزهای جمعه قول‌هایم را پیش از مرد شدنم فراموش می‌کنم؟ هر جمعه این داستان تکرار می‌شود و من همه چیز را فراموش می‌کنم. همه‌ی این‌ها را توی دلش می‌گوید.
گرم کن آبی‌اش را می‌پوشد و با وسواس صافش می‌کند و بند کفش‌های کهنه‌ی خاکستری‌اش را که می‌بندد، دستی به ریش‌هایش می‌کشد و فکر می‌کند کاش آن‌ها را تراشیده بود و بازنگاهی به آینه می‌اندازد و دست‌های شانه شده‌اش را توی موهایش می‌کشد. محبوبه همانطور که تکه‌ی نم‌دار قرمز رنگ را روی پیشخوان آشپزخانه می‌کشد، با لبخند نیمه‌ای نگاهش می‌کند و می‌گوید:
- دختر کشی برو! چی می‌خوای دیگه؟
 چه می‌خواست؟ دختر بود و شانزده ساله. رنگ سیاه آزارش می‌دهد، مانتوی مشکی درازش را مچاله پرت می‌کند توی کمد و تونیک آبی‌ و شلوار استرچ چسبانش را که می‌پوشد، جلوی آینه می‌ایستد و سینه‌هایش را می‌دهد جلو و پیچی می‌اندازد توی کمرش و می‌خندد. روسری کوچکی می‌اندازد روی موهایش و از پشت گره می‌زند و دستی به گردن بلندش می‌کشد. کاپشن ورزشی‌اش را گره می‌زند دور کمرش و بند کفش‌های کتانی‌اش را محکم می‌بندد. خودش را می‌اندازد از خانه بیرون و می‌دود تا حاشیه‌ی رودخانه‌ی وسط شهر. دست‌هایش را از هم باز می‌کند، روی لبه‌ی دیوار کوتاه رودخانه که را ه می‌رود.
- خانوم شما خجالت نمی‌کشید؟
 صدای زن چادری می‌ریزد روی همه‌ی بدنش و سرریز می‌شود تا اعماق رودخانه. خجالت می‌کشد. به خودش نگاه می‌کند توی آینه‌ی دستشویی. با احتیاط تیغ را می‌کشد روی صورت پر از کف صابونش. دست خودش نیست، هنوز به کفتربازهای هیز فکر می‌کند.
- یه دستمال به من بده خانوم!
- این خون‌ها چیه؟
 این خون‌ها چی بود؟ دختر بود و 13 ساله. مچاله کز می‌کند گوشه‌ی اتاق. حتماً روده‌هایش سوراخ شده بس که قره قوروت خورده بود.
- این جا چه کار می‌کنی؟ چی شده؟
- من دیگه دارم می‌میرم مامان، دستشویی پر از خون شده!
- نه دخترم. این حرفا چیه؟ شما دیگه خانوم شدی، خانوم!
دستمال را روی صورتش می‌کشد و آن را با خشم پرت می‌کند توی سطل سفید سه گوش دستشویی. سر و صورتش را می‌شوید و خودش را می‌رساند به مبل سیاه چرمی، آباژور زرد قدیمی روشن مانده از شب قبل. از جایی که نشسته محبوبه را می‌بیند توی آشپزخانه زرد و نارنجی، که خم شده روی سینی برنج و با وسواس ریگ‌ها را جمع می‌کند میان هیاهوی ماشین لباس‌شویی. به یک‌باره از جایش بلند می‌شود و خودش را به محبوبه می‌رساند، می‌بوسدش، گونه‌های صورتی‌اش را. دلش می‌خواهد بماند و به محبوبه کمک کند. خانه آشوب است. هیچ چیز سر جای خودش نیست. می‌خواهد نرود. می‌خواهد بماند و ریخت و پاش‌های میهمانی دیشب را سر و سامان دهد. می‌خواهد محبوبه این قدر کار نکند. می‌خواهد او هم کتابش را بخواند و دستکش‌های زمستانش را ببافد و با دوستان قدیمی‌اش برود هر جا که می‌خواهد. نمی‌ماند. با خودش می‌گوید زن‌ها این کارها را دوست دارند، با همین کارها رییس خانه هستند. این‌ها را توی دلش می‌گوید و خودش را از خانه می‌اندازد بیرون. صبح‌های جمعه می‌ایستد بین درختان چنار و صنوبر و کاج‌های بیرون خانه. همهمه‌ی گنجشک‌ها بیشتر می‌شود او را که می‌بینند. انگشتش را توی دهانش می‌کند و بیرون می‌آورد و روبروی صورتش نگه می‌دارد، مسیر باد از غرب است به شرق. مثل هر صبح جمعه، محبوبه پشت پنجره می‌ایستد و از درز پرده کرکره‌ی عمودی کرم رنگ نگاهش می‌کند. برایش دست تکان می‌دهد و به طرف غرب، می‌رود توی دل باد پاییز. باد دور گردنش می‌پیچید و لای موهای سیاه و سفیدش می‌گردد. شروع می‌کند به دویدن، انگار همه‌ی شهر را دور زده باشد وقتی از خستگی می‌افتد روی چمن‌های خیس حاشیه رودخانه و خوابش می‌برد زیر سایه‌ی سپیدارها.
 

 

**
 

چشم‌هایش را که باز می‌کند، بی‌اختیار دستش را روی صورتش می‌کشد، نرم نرم است. باد پاییز که از درز پنجره می افتد روی همه‌ی بدنش، آرام از رخت خواب بیرون می‌آید. با آب نیم گرم صورتش را می‌شوید. لباس خوابش را عوض می‌کند و بلوز سبز و دامن گلدارش را می‌پوشد. کمی آرایش می‌کند، آب کتری را که می‌ریزد توی قوری، کمی گندم می‌پاشد روی هره‌ی آشپزخانه برای کبوترها که نیم روز پیدایشان می‌شد. صدای مشت‌های سامان را که یک در میان روی سینه‌اش می‌کوبد او را به خودش می‌آورد. دستی روی ‌هایش می‌کشد. همه چیز همان طور است که باید باشد. نگاهی به تقویم دیواری می‌اندازد. "شنبه" سیاه و درشت توی ذوقش می‌زند. پنجره آشپزخانه را می‌بندد و پرده را می‌کشد و منتظر سامان می‌ماند کنار سفره‌ی چهار خانه‌ی قهوه ای و سفید. ■          میناهژبری


منبع : ایلامی       

نویسنده : میناهژبری 

موضوع : داستان کوتاه

نام اثر : جمعه ای غیرعادی 


من بخاطرت رفتم غربت ، با یه کوله بار افسردگی و در اوج بی پولی ، تا مث خر کار کنم بتونم شهریه ی دانشگاه آزادم رو بدم ، اون وقت تو طی این مدتی که من رشت نیستم ، هیچ معلومه داری چه کار میکنی؟

(بهار با اون حس بی نهایت خونسردانه و سر به هواش یکمی به اطراف نگاه کرد تا ببینه کسی از لحن تند صحبت کردنم ، متوجه ی ما شده یا نه؟ بازم داره توی خیابون آدامس میجوه ، الهی قربونش یرم وقتی آدامس میجوه و نیم رخ که میشه اون فک جلو اومده اش جلو تر میاد و زشت که بود زشت تر میشه. آخه چرا اینقدر دوستت دارم من؟. چرا اسیر اون چشلی درشتت هستم؟ آخه تو چرا اینقدر بی خیال و سر به هوایی؟ در دلم با خودم دارم این حرفا رو میزنم که بهار از طولانی شدنه سکوتم تعجب میکنه و در حالی که انگار بخواد جلوی خندیدنش رو بگیره و لبخندی شیطنت آمیز رو پشت دندونای جلو اومدش و پلاک پزشکی دندانهاش پنهون کنه به زور میخواد لبش رو ببنده، اما برق چشماش داره بازم مث قدیما موزیانه میخنده ، خب منم خیره به چشمای درشتش خنده ام میگیره . و اون میگه؛

چیه؟ چرا لبخند میزنی؟ 

_تو خودت چرا لبخندت رو پنهون میکنی؟ 

جدی؟ معلومه؟ از کجا فهمیدی شهروز؟ من که اصلا لبخند هم نزدم ، ولی تو فهمیدی که توی دلم دارم میخندم

_به چی میخندیدی بهار؟

به چیزی نمیخندیدم

_پس چی؟

فقط دلم واسه گیر دادن هات تنگ شده بود ، دلم میخواد وسط همین خیابون بغلت کنم 

_ اینجا کوچه ست ، خیابون نیست! 

شهروز به من خیلی سخت گذشته، و تو از هیچی خبر نداری ، همه چیز تغییر کرده ، به کمکت نیاز دارم ، بدجور توی هچل افتادم 

_چی شده بهار؟ طی این دو ماه اخیر از کم شدن تماس هات و لحن حرف زدنت فهمیدم که حواست جای دیگه ست

شهروز الان چند وقته با همیم ؟

_ شش سال

خیلی با هم دوست بودیما!. حیف شد 

_ ، _چی؟ دوست بودیم؟ یعنی چی که دوست بودیم؟ مگه الان دوست نیستیم ؟ منظورت از حیف شد چیه؟ 

گفتم که بهت. همه چی عوض شده . من . من.

_، بهار من بعد فوت پدر ، تمام امیدم به زندگی ، عشق تو بود و هست . من شرایط رفتن به دانشگاه رو نداشتم و ندارم ، چون صبح تا شب دارم سر ساختمون کار میکنم تا بتونم شهریه ام رو بدم ، از طرفی حتی اکثر اوقات به کلاس نمیرسم ، من شدیدا افسرده ام ، فقط بخاطر حرف مادرت رفتم دانشگاه. در ضمن اون شهری که من توش هستم مث رشت نیست ، آدم دلش از غربت و غصه میپوسه غروب ها همه جا ساکت و خلوته . شهر افسردگی داره خودش ، بهار تو رو خدا الان وقت بچه بازی نیست 

به یکباره بهاره از کوره در رفت ، اولین بار بود که چنین حالت جدی ای رو ازش میدیدم ، با لحن تلخ و عصبی گفت؛ 

باشه اصلا گیریم مادر من گفت ، خب مگه بدت رو خواست ،؟ مگه بده که رفتی دانشگاه؟ چرا همش حرف خودت رو میزنی؟ من خیلی وقته باهاش آشنا شدم ، پسره خوبیه . ولی اذیتم میکنه ، فکر کنم عاشق شدم ، ولی بکمکت نیاز دارم

(انگار با پوتک کوبیده باشند وسط ملاجم ، یا که یه سطل آب جوش خالی کرده باشند روی سرم ، تمام بدنم گور گرفت ، چشمام سیاهی رفت ، دستم رو ستون کردم به تیرچراغ برق ، چشامو بستم با ملایمتی که لبریز از خویشتن داری بود پرسیدم

_ یعنی چی اونوقت؟ اینکه گفتی خیلی وقته باهاش آشنا شدی؟ یعنی با کی آشنا شدی؟ ، بهار چی داری میگی؟ 

شهروز ببین من این حرفارو کار ندارم ، میشه تورو خدا برام یه برگه ی آزمایش حاملگی از دکتر دوگونجی بگیری ، تا برم ازمایش خون بدم ؟ 

( هیچی نگفتم ، یعنی کلمه ای برای اون احساسی ک داشتم هنوز ابداع نشده بود ، من لحظه ای که یکسال پیش پدرم رو از دست دادم ، سینه ام رو سپر کردم ، سرم رو بالا گرفتم ، قدم هام رو محکم برداشتم و بعنوان کوچکترین فرزند خانواده ، رفتم و پشت همه مثل ستون ایستادم تا جای خالیش رو حس نکنن ، حتی دق کردم از غم اما از غرور یک قطره اشکم نریختم ، حواسم بود که هر قدم ده تا گرگ در کمینه ، اما الان با دو تا جمله ی بهار چنان شکستم که پشتم خم شد ، اشکم سر ریز شد ، دلم شکست ، غبار ماتم کل روح و روانم نشست ، یهو توی 22 سالگی پیر شدم ، انگاری تازه بعد یکسال پدرم رو توی اون لحظه از دست دادم . انگار پشت و پناهم رو از دست دادم ، انگار مفهوم یتیم و بی پشت و مظلوم و معصوم در اون لحظه ی خاص به تجسم پسرکی تکیه زده به تیرچراغ در اومده بود و همه ی اون صفات در من تعبیر میشدند ، من بیش از حد ، و جنون وار عاشق بهار هستم ، من اونو در تعبییر یک رویا بدست اورده بودم ، من تنها هدف و مقصد و مقصودم ازدواج با اون بود ، منو کل خانواده اش بی نهایت دوست دارند و قبول دارند ، من غیر از خانواده ی بهار کسی رو ندارم . من ، من ،، و هزار من دیگر. 

من گریه نمیکردم ، اما داشتم گریه میکردم ، یعنی بهتر بگم داشتم زجه میزدم ، اما باور کنید که چطور لپ کلام رو میشه بیان کرد ، تا حق مطلب ادا بشه ، اون لحظه من گریه نمیکردم ، بلکه واقعا واقعا واقعا بی اراده و بی اختیار از درون کالبد و جسم اثیری من ، شروع کرده بود به زجه زدن ، مثل بچه های خردسال گریه میکرد ، من واقعا متعجب بودم که چرا غرورم به یکباره محو شده ، من یه کوه پابرجا و ثابت قدم بودم که همیشه یه کوله بار غرور زیبا داشت با دلی دریایی ، که از پس هر چیزی بر می اومد ، من بقول استاد دانشگاهمون فرد خودساخته و واقع بین و محکم بودم ک همیشه دیگران زیر سایه ی من بودن ، چی شده بود که یهو شده بودم یه بچه ی سه ساله و بی اختیار از شدت گریه به هق هق افتاده بودم؟ من تلاش میکردم میون هق هق های شدید و گریه ی بی اختیار و غیر معمول چیزی رو به بهار بگم ، ولی گریه امونم رو بریده بود ، و حتی از جمله ی سه کلمه ای من ، حتی یک حرفش هم نمیشد تا بدون گریه و یا مابین هق هق های شدیدم بیان بشه ، و من اصرار به گفتنش داشتم ، بهار هم گریه میکرد ، و سرش روی سینه ی من بود و منو بغل کرده بود و عذر خواهی میکرد و میگفت؛

ببخش شهروزی ، تو بهترین مرد دنیا بودی ولی من لیاقتت رو ندارم ، مامان نسرین همیشه میگفت ک تو لیاقت شهروز رو نداری .

دقایقی بعد ، مابین هق هق های ناتموم وقفه های کوتاه ولی ممتدی پیش می اومد و من بجای نفس کشیدن در اون چند صدم ثانیه ، تلاش به بیان حرفم داشتم

در نهایت تونستم سه کلمه رو بطور جداگانه و طی یک ربع تلاش مستمر بیان کنم

من

 

گریه.

 

نمیکنم.

.

​​​​​  


دوستان این قسمتی کوچک از داستانی بلند است.  از آنجایی که قبلش را نخوانده آید و بعدش را نیز نخواهید خواند  پس  توقع داستان کوتاه نداشته باشید از این مطلب.  نورانوری 


/√_لحظاتی بالاتر  درون شهری طوفانزده و آشفته، جوجه کلاغ درون قفسی قدیمی ، در خانه‌ی سیدرباب(بیبی) در حال عادت کردن به زندگی در پشت میله‌های قفس است. او از آنکه آب و دانه برایش محیاست، خوشحال‌ست. ولی دلش میخواهد ، با قناری ای که همسایه‌ اش است دوست شود، اما ظاهرا قناری از همنشینی و همسایگی با او ناخشنود است. هنوز یخ بینشان ذوب نگشته، اما کلاغ به حدی کوچک و نابالغ است، که نمیداند قناری در حال فخرفروشی‌ست. و بلعکس از صدا و چَعچَع او لذت میبرد

    . قناری که تمام قد ، درحال عرض اندام و به رُخ کشاندن رنگ و رخسارش است، از خنگ بودنش کُفری و عاصی شده .   _صبحگاه ،پس از طوفان شب قبل ، سر موقع به شهر رسید . و شهر را آشوب زده و آشفته دید. صبح با طلوع خورشید , شهر را از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،صدا کرد.  انگاه درپس عبوره ابری ضخیم ،  از  میان خورشید و زمین، روزنه ای شکفت.

  فواره ا‌ی از نور از ان میان  سوی شه‍ر شتابان شد. و  جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد.  و پرتو طلوع خورشید ، بروی  مجسمه ی اسب و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد

. از شدت بارش باران و طوفان شب پیش ، هر دو رودخانه‌ی شهر ،(گوهر » زَر)  لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ،  یاقی و سرکش جاری بودند . در محله ی قدیمی ساغر ،درون کوچه های آجرین ، صدای زنگ دوچرخه ی اقا جلال  دو مرتبه مُمتَد شنیده شد. که به گوش ربابه خانم ، مثل سلام و صبح بخیر گفتن بود. سید رباب که شب پیش مهمانی ناخوانده به اسم آمنه ، سرزده برایش امده ، و با شروع باد و باران ، مهمان غریب و بی پُشتُ و پناهش یعنی آمنه را نزد خود شب نگاه داشته ،  حال کنار رخت خواب او نشسته و در سکوت مطلق زل زده به او.  و حرفهای عجیب و قصه ای  که نقل شد را در ذهن خود مرور میکند. برخلاف خودش ، این بیوه‌ی جوان ، سحرخیز نیست

. آمنه در نیمه های شب بسیار هراسان و شتابزده با فریادی بلند ، از عمق خواب و دل کابوسی ازاردهنده ، به بیداری رسیده بود و از ترس در اغوش مادرانه ی ربابه پناهنده شده بود.  آمنه در همسایگی ربابه خانم  ابتدای گذر ، نبش نانوایی اجاره نشینه خانه ای کلنگی بود.  ربابه از سر تجربه و عقل سلیم هیچگاه زودباور و ساده اندیش نیست و همواره پیچش مو را میبیند. اینک پس از درد دلهایی که زن جوان و کم تجربه ، برایش کرده بود ، احساس کنجکاوی اش گل کرده است. اما حرفهای زن غریب ، و اینکه تمام دارایی هایش را نقد کرده‌و باتمام پس اندازهایی که طی عمرش اندوخته بود از شهر خویش و خانواده اش طرد گشته و از دیار خود هجرت کرده  تا به عشقش برسد ، قابل باور می اید و در طول عمر پنجاه ساله اش ، بارها  چنین سرگذشت‌هایی را شنیده و یا حتی به چشمش دیده. اما سپس آنکه همچون یک تراژدی ، پس از چند صباحی ناگاه همسرش یک شب از سرکار بازنگردد و در نتیجه ی غیبتی چند روزه ، خبر برسد که همسرت فوت شده ، به همین سادگی ها برای رباب قابل پذیرش نیست. درضمن تلخ‌تر از حقیقت آن است که بیبی خودش از ابتدای امر ، متوجه‌ی ماجرا شده ولی نمیداند چگونه باید به این روح جوان و سرکش ، بگوید که تمام پاسخها در لحظه‌ی وقوع حادثه‌ی تصادفش در آن غروب نأس ، نهفته است. او مطمئن است که بزودی آمنه از حقیقت خویش آگاه میشود. ربابه از جای برمیخیزد و بعداز نماز به ارامی چادرش را بقصد رفتن به باغی که در نزدیکی خانه‌شان است ٫ سر میکند ، و زیرلب ، بسم الله گفته و به کوچه قدم میگذارد، در انتهای حیاط درون دل سیاهه انبار ، گربه‌ی سیاه‍ و مرموز این خانه ، تمام شب را کنار رفیقی نامتعارف سپری کرده. و سوی دیگر انبار  قفس کوچکــــ قناری بر میخ بزرگی اویز شده.  و از ترس گربه ، اواز خواندن که هیچ ، حتی نفس کشیدن نیز یادش رفته. از طرفی دیگر ، جوجه کلاغ ، بحدی سیاه است که در طول شب ، در دل سیاهه انبار ، محو گشته بود. اینک با طلوع خورشید ، او نیز از میان تاریکی ، نازل میشود.

.

/√– در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگرم کنجکاوی و وارسی کردن و همچنان گاهی ارتکاب اشتباهات کوچکـ است. خانم دیبا از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک بین امتداد درختان هلو ، به سوی دستپاچگیه  هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا از کلنجار رفتن با درب ورودی باغ خسته شود و دست بردارد . زیرا هاجر یادش رفته که شب قبل ، خودش بوده که درب باغ را ابتدای بارش باران ، قفل کرده .  خانم دیبا در افکارش به نظاره‌ی حرکآت هاجر نشسته. و از دورترین نقطه ی ممکن ، شخصیت و رفتار هاجر را بررسی میکند  و بنابر تجربه ، دریافته که هاجر مثل خدمتکاران قبل نیست . زیرا پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی به یکباره ناپدید میشدند . برخلاف تمام گزینه های پیشین، هاجر چابلوسی نمیکند، کم حرف میزند ، و محفوظ به حیاست./

_داوود که در تَب شدیدی میسوخت ،شب را به صبح رسانده ، نیلیا هم در خواب ، گویا با زنی که موههای بافته داشته و جیغ ن از چاه خارج گردیده بوده ملاقاتی داشته ، او برای مادربزرگش نقل میکند که: _من رفتم سر دهانه‌ی چاه ، بعد متوجه شدم که تمام لباسام سفیده سفید و یک تکه هستن و یجور زشتی به دور تا دورم پیچیده شدن ، بعد سرم رو کردم سمت عمق چاه، فریاد زدم کی اونجاست ؟ بعد یعو یه خانمه وحشت انگیز جی‍ــغ کش‍ــــید کشید کشیــــد تا رسید بالای چاه ، و ازم پرسید  که ؛ خانم خوشگله. بگو ببینم من جیغ کشیدم  پس چرا نترسیدی؟   بعدش من گفتم کی؟ من؟ چرا باید بترسم؟   اون که دو طرف موههاش رو بافته بود  کمی نیگام کرد پرسید؛ مگه امشب چهارشنبه سوریِ ؟   گفتم نه. بهم گفت پس مگه بیکاری یا که مرض داری که منو احضار کردی!    بعدش گفت؛ سه تا درخواست و یا آرزوتو بگو تا برآورده کنم. 

  مادربزرگ: خب تو چی گفتی نیلی جان؟ ازش چه درخواستی کردی؟  نیلی؛ هیچی  مادربزرک؛ چی؟ هیچی؟ چرا آخه؟  نیلی؛ به چند دلیل موجه و مشخص، اول اینکه اون فقط چهارشنبه سوری اجازه داره بیاد و ادای غول چراغ جادو رو در بیاره و داشت الکی پُز میداد  ، دوم که بنده‌ی خدااا انگاری از دیدنِِ روبانِ صورتی رنگی که باهاش موههام رو بسته بودم من ، خیلی ترسیده بود. ازم پرسید که چرا اومدم سروقتش؟ 

طفلکی خیال میکرد اومدم که. اومدم که. اومدم  تا جونشو بگیرم ازش. سوما هم٬٫٬٫٬٫ آخرین باری که توی زندگیم آرزو کردم ، لحظه‌ی دیدن شهاب سنگ بود ، و از اون به بعد مادرم رو توی اون زندگی جا گذاشتم و اومدم پیش شما.  حالا ترسیدم اگه اینبارم آرزو کنم ، یهو شما رو هم از دست بدم.  مادربزرگ؛ دیشب توی خواب همش ناله میکردی.و اسم چهارشنبه خاتون و سیاه‌گالش رو تکرار میکردی ، خب داشتی تعریف میکردی که آرزو نکردی، خب بعدش چی شدش؟

  نیلی؛  هیچی با روبان صورتی موههاش رو خوب و خوشل گیس کردم و بستم،  اونم رفت دوباره تو چاه.   

/\√\/_ در همسایگی آنها، شهریار، -پسرک‌غزلفروش خسته و تنها، شوکه مانده به مرور اشتباهِ شب پیش.‌  

®_مردی با غبار درد _یه مردی از جنون شب ، با حسرت رو لبای سرد . -پسرکی از جنس دیروز از زندگی بیزار _یه مرد توی باور یک بانو، توی قلبی ضعیف ولی عاشق پیشه‌ی یار. مهربانو مانده‌و کابوس یک رسوایی .دخترسفید گیسوی شهر، با یه قلب عاشق ، محبوس ته باغ ، رفیقِ شفیقش شده تنهایی. بانوی مهربان قصه، گشته محکوم  به یه رُسوایی. پسرک غزلفروش ،در کمبود انگیزه و هدف، ناامید گشته از یافتن یک راه حل.  شهریار مونده بین دو راهیِ سخت. یکیش ، مبحث آخر ، توی کلاس درس یأس ، یعنی فرمول تیــغِ تیــز و ردّ پاش روی شاهرگـ دست چپ و بعد قصه‌ی خون و درد و زخم ، آخرشم که کُشتنِ نَفس.  دومیش هم احترام به سُنّت و یا سبک پُست‌مُدِرن ، که سرکوفت و ترور شخصیت ، شنیدن نصیحت و جروبحث و گفتگوی کم خاصیت ، بعبارتی جای جستجو و یافتن یک راه حل ، نشستن و نوشتن وصیت و نامه‌ی الوداع  و شستشوی کَفَن بعدشم که ، طناب حلقه دار. و سپس سکوی پرواز و چوبه‌ی دار. آخرشم که حلقه‌ی گرد طناب رو به دور گردن انداختن ، و دقت وسواس‌گونه در گـِره‌ زدن، مثل زمان کراوات انداختن و دگمه‌ی آخر یَقِه رو بستن.  اشهد و مثل اسم رمز گفتن و بعدشم که از این دنیا رفتن.  حال در انزوای روان‌پریشانه ،شهریار مونده با نگاهی افسرده، خیره به طناب دار، انعکاس نور کم ، بروی دیوار نمناک و بوی مومِ شمع.  اون از زندگی مایوس. _ یه بانو با خلوتش مانوس . یه بانو کنج خلوت خیال، گوشه‌ی خزان خورده‌ی باغ. _با نگاهی شرمسار ، بانویی توی آغوش احساس، سوی خاکستری شهر ، در پیچ و خم محله‌ی ضرب ، آنسوی رودخانه‌ی زر ، یه زن دور از غرور مرد، یه زن بی تاب واسه فرداس!. یه بوسه با تمام عشق، برای چشمای مهتاب. _صدای هق هق فریاد، بازم می پیچه آهسته به دور شاخه های به هم تنیده ی یاس!.  چند نفس بالاتر ، بعد از عبور نرم از کوچه پس کوچه های به هم گِره خورده‌ی شهر، درون محله ی پیر و آجرپوش ساغر ، زیر سقف کرایه ای و کج ،زن بیوه ، در بلاتکلیفی های غریب ، خسته از خستگی ها ، به عبور لنگ لنگان روزها چشم دوخته ، تا بتواند شاید به لطف نفس وجود گذر زمان ، روزبه روز از طعم تلخ حادثه فاصله بگیرد ، و در انتهای ناامیدیها ، اندکی به آینده ای نامعلوم دلخوش‌و امیدوار مانده. هر لحظه اش درگیر با افکار دلهره آور است. سوی دیگر قصه ، بانوی عاشق شهر ، ساکن خسته‌ی باغ توسکای زرد، زخمی از لکه‌‌ی ننگ ، بر دامن گلدار دارد  او عاشق و بیتاب پیچیده شده بر غمناک ترین نفسهای خویش!

  . شب شهر را دربر میگیرد. باران به شدیدترین شکل ممکن میبارد و شهر خودش را غسل میدهد ، هرکس کنج خلوت خویش ، به چیزی می‌اندیشد. برخی هم که شب‌زنده داری تنها تخصصشان است. شبها برایشان تعبیر فرصتی برای دورهمی‌های شاد است و در این شب پاییزی و سرد به نحوی مشغول خاطره ‌سازی هستند. اما درون محله ضرب  شهریار رأس ساعت ۹ با داوود قرار دارد و برای امتحان روز بعد ، قرار است با او درس کار کند،  و  از طرفی شوکت خانم ناگاه به یادِ نذر اشتباهش قبل از تولد شهریار می‌افتد ، او همواره با این نگرانی که نکند فرزندش جوانمرگ شود روزها و سالها را طی نموده ، او که برای پرستاری از پیرزن مریض احوالِ همسایه ، بیدار مانده و از آنجاکه ، همچنان دفتر پسرش را میخواند از دغدغه‌هایش آگاه‌ست و زانوی غم بغل کرده. شوکت هرگز فکرش راهم نمیکرد که شهریار در بدترین و سخت‌ترین چالش زندگیش بسر ببرد اما درون دفترش هیچ از آن ننویسد. (شوکت هرگز فکر آنرا نکرده که شهریار تمام این سالها از سَرَک کشیدن مادرش به دفتر‌ کاهی‌‌رنگ آگاه بوده) 

 

 

.    در پاییزِ غمساز و زرد رشت ، هرکسی به نحوی درگیر دلتنگی‌هایش است. اکثرأ در پشت خاطراتشان ، قصه‌ای از یک رابطه دارند ، کوتاه یا بلند ، فرقی ندارد ، زیرا اکثر غریب‌به یقین ، مبتلا به فرجامی تلخ و اندوهناک میشوند. درون شهر ، اگر از تک‌تک افراد پرسش بعمل بیاید و تحقیقی جامع صورت گیرد تا بلکه آن معشوق بی‌وفای زمانه و آن شیرین قصه‌ها را بیابند ، انگاه بی‌شک همگان ادعای مظلومیت و دل‌شکستگی از بدعهدی یاری میکنند که دیگر کنارشان نیست و در روزی از روزها ، بی‌وفایی کرده اند و آنها را با کوهی از غم تنها نهاده اند.  اما هیچ آشکار نمیگردد که این یاران بیوفا و ستمگر کی بوده‌اند که اکنون هیچ کجا نمیتوان انها را یافت.!؟. گویی همگان همچون پیرپسر شهر، علی لحافدوز، عاشقو شیفته و دلداده‌ی شخصی مسافر و رهگذر از این شهر بوده‌اند و طرف بد و بی‌وفای غصه از شهر هجرت کرده زیرا این افراد بی‌وفا را هیچ کجای این شهر نمیتوان یافت، و حتی اگر بیابیم باز در عین شگفتی خواهیم یافت که آنها نیز خودشان قربانی و دلشکسته‌ی قصه‌ی عشقند. این عشق همچون زنجیری به هم بافته شده است که همه را به یکدیگر پیوند میدهد و هریک از دیگری گذر میکند تا به بعدی وصل شود ، اما بیخبر که فرد جدید نیز از انان گذر خواهد کرد تا به شخص دیگری پیوند بخورد و این قصه همچنان ادامه دارد تا بی‌انتها.  ،  اما دراین بین ، شهریار تافته‌ی جدابافته‌ایست. او تنها کسی‌ست که میان انبوه عاشقان دلشکسته و مظلوم ‌نمایانی حق ‌بجانب، سینه سپر میکند و با ابُهَتی پرغرور و قابل تحسین، میگوید؛♪ من! این من بوده‌ام آن شخص بی‌وفای غصه‌ها. این من بوده‌ام که ابتدای مسیر جوانی‌ام را به خویشتن خویش غرره شده ام و همچون فردی خودشیفته ، خود را به غلط و از روی بی‌تجربگی و خامی ،والاتر از دیگران پنداشته‌ام. اما از کسی پنهان و پوشیده نیست که شهریار نیز، به نوبه‌ی خود، یکی از عاشقانِ دلشکسته و زخمیِ شهر است. اما او آنچنان با مهربانو و عشق ناخوانده‌اش گرفتار است که فرصتی برای اندیشیدن به قلب شکسته‌اش ندارد. او در خلوت خویش مینشیند و بی‌مقدمه شروع به نوشتن میکند»»  

    ∆ﻣﺮ ﻣﻦ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ و متفاوت . ﻣﺜﻞ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻥ ﺴﻮی سپیدِ مهربانو.  ﺁﺗﺸ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﻊ  که ﺩﺮ ﻫ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺟﺰ ﺷﻌﻠﻪ ﺍ ﺧﺎﺴﺘﺮ .ﻣﻦ ﺳﺒﺒﺎﻟﻢ ﻭ ﺭﻫﺎ . ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍ ﺟﺮﺟﺮ ،ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﺗﺎﺭ . _ﺮﺳﻮﺕ ﻭﺑﻤﺎﺭ … ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺷ ﺍﻡ ﺷﻌﺮﻡ ﻭ ﺳﻮﺕ ﺷﺒﻬﺎﺳﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺩﻭﺩ، ﺍﺯ ﺍﻦ ﺷﻬﺮ ﺮﺁﺷﻮﺏ ، ﺍﺯ ﺍﻦ ﻏﻢ ،ﺍﺯ ﺍﻦ ﺑ ﻋﺸﻘ ﻏﻤﻨﻢ … ﻣﻦ ﺩﺎﺭ ﺧﻔ ﻫﺎ ﺑﻐﻀ ﺳﻨﻨﻢ … به که ﻮﻢ ﺩﺭﺩﻡ را؟ ﻧﻪ، ﻧﻪ، ﺭﺍﻩ ﺍﻦ ﺩﺭﺩ ﺳﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺐ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺗﺎﻗ ﺮ ﺯ ﺁﻫﻨ ﺩﻝﻏﻤﻨﻢ ، ﻣﺪﺍﻧﻢ ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺧﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻢ ، ﺎﺭ، ﻧﻤﺖ ، ﺎﻓﻪ ﻫﻤﺸ ﻭ ﻋﺲ ﻪ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﻫﺎﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﻤﺸﻪ ﺁﻥ ﺧﺎﺑﺎﻥ ، ﺁﻥ ﺎﺭ ، ﺁﻥ ﻧﻤﺖ ، ﺁﻥ ﺎﻓﻪ ﻫﻤﺸ ﻭ ﺁﻥ ﻋﺲ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻢ . ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻨﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﻪ ﻫﻮﻗﺖ ﻫﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻤﺶ … ﺎﺵ ﻣ ﺷﺪ ﺟﺎ ﺧﺎﻟ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺎﺭﻩ ﺍ ﺮﺩ . ﺗﺎ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﺎﺭمان ﺩﺭﻧﺎﻭﺭﺩ•  پایان/شهریارسوادکویی /اواخر جوهر خودکارم_

_ _____________________ _ ____________________ _    

نیلیا از  پنجره به بیرون نگاه می کند. نورِ چراغِ برق، کوچه را روشن کرده. باران می بارد و گویی که این خزان زردترین در گذر ایام است ، و آسمان پیوسته میبارد .   این لحظات سرد ، زرد ، خسته و پر درد ، و روزهای طولانی خیالِ تمام شدن ندارند. نیلیا در پشت پنجره‌ی خاک گرفته و زَهوار‌ دررفته و سوی دیگر ماجرا شهریار از درون کوچه ساعتی‌ست که به بازوی کوچه‌ی میهن زل زده و خیره مانده‌اند‌ . اما انگار خبری از داوود نیست که نیست . شهریار که دفتر و قلمی در دستش دارد از چنین انتظار طولانی و بی‌سابقه‌ای به تَنگ آمده و حوصله‌اش سر رفته . دو دستش را پشت کمرش حلقه کرده و بی وقفه و پُرتکرار عرض کوتاهه کوچه‌ی بن بستشان را قدم میزند.  نیلیا نیز گاه از خیره ماندن به بازوی کوچه خسته شده و نگاهی به زیر پنجره‌شان به حرکات شهریار می‌اندازد.  کلافگی در حرکات شهریار موج میزند ، او سرش را برخلاف معمول پایین انداخته و به قدمهای کوتاه و پرتکرارش خیره مانده ، و هر از چندگاهی نیز سرش را کمی بالا آورده و زیر چشمی نگاهه تیز و گلایه‌مندی به ابتدای کوچه‌ی باریک و بلندشان میکند . و هربار نیلیا نیز همزمان با شهریار نگاهش را سوی ابتدای کوچه شلیک میکند اما خبری از داوود نیست. نیلی  وقتی از آمدنِ داوود ناامید میشود ، آهی از ته احساس ظریفش بر شیشه‌ی ترک خورده‌ی لحظات میکشد. _ آنگاه نیلیا بلند شده و کوچه را که حالا از تک و تا افتاده و در سکوتِ سردِ شبِ پاییزی به خواب رفته، رها می کند تا به بسترِ خیال های بی پایانِ آزار دهنده، برود. 

 نیلیا در عجب مانده که چطور امشب داوود مانند دیشب رأس ساعت ۹ برای درس خواندن نزدِ دوستش شهریار نیامده. این در حالی است که شب پیش، خودش از پشت قابِ شکسته‌ی پنجره شنیده بود که داوود برای رفع اشکال و پرسش سوالهای شب قبل امتحان  با شهریار راس ساعت ۹ در آنجا قرار گذاشته بود. اما اکنون عقربه های ساعتشان، کِـــشان‌کشان خود را به ۱۱ رسانده و هیچ امیدی به آمدن داوود نیست‌ .    »ساعاتی بعد    دقایقِ کُند و آزار دهنده‌ی شب بسیار آرام می گذرد. گویی که ثانیه ها بی نوسان و کُند میگذرند.  حسی عجیب و بد یومن در هوا موج میکشد  و از  دَرزِه پنجره‌ی چوبی به مشامِ نیلیا میرسد . 

نیلیا از لمس چنین حس ِ دلشوره‌آوری جا میخورد ، چهره‌اش منجمد و شوکه میشود و بی حرکت به نورِ سوسوزَن و ضعیف چراغ فیتیله‌ای و نفت‌سوزِ رویِ تاخچه‌ی اتاق خیره میماند. نگرانی‌ها بر روحش رخنه میکنند.  نیلی با مکث و اضطراب، تمام افکار منفی و دلهره آور را قورت میدهد ، آنگاه خیلی خشک و غیر‌معمول زاویه‌ی ٱفُقِ نگاهش را به سمت مادربزرگش میچرخاند. او خواب است. پس به ناچار نیلیا نیز به بستر خواب ، تن میدهد ، اما درون احساسش بخوبی میداند که مشکلی برای داوود پیش آمده.  این در حالی‌ست که آنسوی خیابان در محله‌ی ضرب ، در خانه‌ی دوست ، داوود تب دارد و بیتاب است. خواب به چشمش نمی آید، تمامِ تنش درد می کند، انگار توی کوره افتاده و قادر نیست تکان بخورد. کمر و پاهایش خواب رفته، ولی از ترسِ لرزِ بیشتر، حرکت نمی کند و جا به جا نمی شود. همین که می خواهد تکان بخورد، یا دستش را از زیرِ لحاف بیرون بکشد، لرز می کند.  

_ داوود توی نور ضعیفی که از تیرِ برقِ کوچه می تابد، به ساعتِ روی دیوار نگاه می کند. نمی فهمد چرا عقربه ها این طور کُند پیش می روند. کُفری می شود و آه می کشد. هر بار که خیال می کند یک ساعت گذشته، از نگاه به ساعت، می فهمد فقط ده دقیقه طی شده، و بیشتر عاصی می شود. چاره ای ندارد و باید این شکنجه را تحمل کند و آرزو کند صبح زودتر از راه برسد.  داوود در دوزخی که در آن گرفتار شده، گاهی چند دقیقه‌ای به خواب می رود، و تازه در معرضِ هُجومِ افکارِ پریشان قرار می گیرد. در خوابِ آشفته، اتفاقاتِ روز، آزار دهنده و تکراری توی ذهنش مرور میشود. 

نیمه شب است و بارانِ تندی می بارد. صدای برخوردِ دانه های باران با حلبِ سقف بگوش می رسد و بازی باد با درختان و سر و صدای شاخه ها شنیده می شود. به نظر می رسد شدتِ باران تا حدی ست که باز ایوان را خیس کرده. شبِ سرد، طولانی و مرموز شده و داوود در حالی که هنوز تب دارد، احساسِ ناتوانی و ترس می کند. با صدای شدیدِ باران، مادر داوود از خواب می پرد، و داوود وقتی می بیند که مادرش بیدار شده ، احساس امنیت میکند.     

 مادر؛ -وای خدایا، چه بارونی. داوود جان، بیداری؟. چیزی می خوای واسه ت بیارم؟

  داوود؛ -اگه یه چایی بهم بدی، ممنون می شم.     _مادر؛-الان برات می ریزم.خدایا این چه بلایی بود که سرِ پسرم اومد. 

 ®داوود می داند نیم ساعتی تنها نخواهد بود و همین باعث می شود با آرامش بخوابد. سوی دیگر ماجرا ، تخیلات به خلوت نیلیا هجوم می‌آورد.  ناگاه خیالات و توهمات او در یک خواب عجیب  رو به سمت ناشناخته‌ها پیش میرود.  در سکوت شبانگاهی ،نیلیا به صداهای ضعیف و خفیفی گوش فرا میدهد و از نظر مُتَوَهِم و رویاپردازش از پشت قاب چوبی پنجره، باد چیزی میگوید. نیلیا سرش به روی بالش ، و چشمانش به روی فرشی ،بافته شده از خیال، آرام میگیرد . او بیخبر از واقعیتهای موجود ، برای خود دنیایی متفاوت ساخته و خودش را تکدختر شاهزاده‌ی شهر پریان میشمارد که صفوف طویلی از خواستگاران از دور و نزدیک برای غلامی به پشت درب کاخشان آمده‌اند. جیرجیرکی درون کوچه نوایی سر میدهد و ذهن او از شنیدن جیرجیر ، پر از ابهام و تشویش میشود، لحظاتی بعد چشمانش سنگین و بخواب میرود، و درون رویایه‌صادقه گیر میکند. او در حالتی مابین رویا و خاطره، اسیر تکرار یک کابوس میشود. او خوابِ پنجشنبه‌ی خیس را میبیند، همان پنجشنبه‌ی نأس در سالها پیش. پنجشنبه‌ای که از ظهر عبور کرده بود،  زیر تابش آفتاب ، باران می بارید ، و در چشم برهم زدنی ، قطع میشد، صدای خنده‌ی پسرها درون کوچه‌ بند می‌آمد و نگاههایشان سوی آسمان ، وصل میشد. رنگین کمان ، از پشت ابرها ،سبز میشد. بادبادکـی از دست تقدیر به آسمان پرواز میکرد در لحظه‌ای کوتاه به هوا بر میخواست و بر شاخه‌ی خشکیده‌ی انار ، گیر میکرد. پسرک همسایه ، از عمود دیوار ، بالا رفته و بر روی اوصاف حیاط ، میغلتید، و در لحظه‌ای شوم با پسرک همسایه،  چشم در چشم میگشت. پسرک از شدت ترس درون حوضی از جنس تشنج ، و خالی از آب می‌افتاد  و نیلیا برای کمکش پیشش میرفت تا کمکش کند اما غیر ارادی روبان صورتی رنگش از شانه‌اش بروی بازویش حرکت کرده و سمت شهریار همچون مار حرکت کرده و در نهایت به دورِ مچ دستش پیچیده میشد. نیلیا حالاتش در خواب دچار آشفتگی میگردد و مادربزرگش او را صدا میکند 

♪نیلیا. نیلیا. عزیزدلم بیدارشو. چرا توی خواب ناله میکنی؟

-® درهمین لحظه، آنسوی دیوار اتاق، درون خانه‌ی همسایه، شهریار که دچار بیخوابی‌ست، صدای ناله‌ی دخترانه‌ی نیلیا را میشنَوَد، از جای برخواسته و در یک لحظه‌ تمام غم و غصه‌هایش را درون رختخواب جای میگذارد. او با تعجب و کمی ترس ، بُهت زده به دیوار و همان سویی که صدا آمده خیره میشود.‌سپس به آرامی صورتش را سمت دیوار میبرد. و گوشش را به دیوار مشترک با همسایه، میچسباند. با انگشت اشاره آن یکی گوشش را میگیرد تا بهتر بشنود صداهای پشت دیوار را!  ٫_آنسوی دیوار درون خانه‌ی متروکه›  ٬،٫ ♪مادربزرگ؛ نیلیاجان دخترم، بیدارشو.   

  -®نیلیا از کابوس به دنیای بیدارها و هوشیاری میرسد، با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز، با ترس دلهره به مادربزرگ نگاهی میکند.و میگوید؛♪  

مادرجون اگه بدونی چه خوابی دیدم! دقیقأ توی خواب برگشتم به ده ، یا دوازده سال پیش، و اون پنج‌شنبه‌ی رنگین کمانی

   -®شهریار از اینکه صدای دخترک بی‌جسم و خیالی را اینچنین واضع میشنَوَد ، دچار حسی دوگانه میشود. هم برایش ارزشمند و حیرت آور است و هم دچار شک به سلامت عقلانی خود میشود.  کمی به لحظاتی که تجربه کرده متفکرانه ، می‌اندیشد . از خودش میپرسد ♪یعنی دارم خواب میبینم؟! 

نه! کاملا واضح و مفهوم تمام کلماتش رو شنیدم. این اولین باره که یک و یا چند جمله‌ی پی‌در‌پی از داخل خانه‌ی متروکه میشنوم . قبلا فقط بی‌مقدمه و ناگهانی چند کلمه‌ای در حد (سلام‌مادرجون) رو میشنیدم و چون خیلی زود صداش قطع میشد ، من به شک می‌افتادم ، که آیا تـَوَهُـم بوده و خیالاتی شدم؟

 یا واقعا چنین چیزی رو شنیدم!؟. اما خب، نه! حتی یکبار که مهربانو بیخبر اومده بود اینجا و توی حیاط روی نیمکت‌چوبی نشسته بودیم، چنین اتفاقی افتاد و مهربانو هم کاملا مثل خودم صداشو شنید. پس من اشتباه نمیکنم. اما الان و این حرفهایی که از طرف اون صدای دخترونه زده شد ،

 چی؟ کاملا اسم خودمو واضح شنیدم. اون داشت به چیزی اشاره میکرد که یک طرفش من بودم. پس من اون روز که توی حیاط  خونه‌ی متروکه‌ی همسایه تشنج کردم ، کاملا اون دختربچه رو دیدم . با اون رُبان صورتی.  خدای من ، توی زندگی چه تقدیر عجیب و باورنکردنی‌ای برام نوشتی. توی این کائنات و هستی لایتناهی حتی به وجود و حضور خودمم شک میکنم وقتی اتفاقات و نشانه‌هایی رو که طی زندگیم تجربه کردم رو  کنار هم قرار میدم.  عمق این قضیه خیلی بیشتر از اونیه که من تصور حضور  . چون کاملا یادمه که پانزده سالگی ، توی چله‌ی زمستون و اوج بارش برف، اون شب شوم و نأس ، درون خوابی که دیده بودم ، همین تصویر و همین دخترک با چشمای پاک و معصومش بود که پیش اومد و رُبان صورتی رنجی رو از موههاش باز کرد و به دور مُچ سوشا بست. و فرداش فهمیدم که سوشا ، شب قبل دقیقا در همون لحظه که من درگیر با کابوسش بودم ، زیر آوار سقف فوت کرده. من نمیفهمم و گیج شدم. اگه این دختری که من توی خواب و بیداری دیدم و با اون چشمای غمگین معصوم و پاک ، موجود و یا مخلوق خوبیه، پس چرا توی خواب ، پیام آور مرگ سوشا بود      

 -®در انبوه سوالات و تصورات ، شب به صبح رسید.   

★_روز بعد، غروب، درون باغ توسکا.   .      توسکا.   باغ.  

_غروب دم بود که شهریار پیش مهری آمد ، و بعد از کمی جر و بحث ، با هم قحر کردند. شهریار رویش را کرده بود سوی دیوار ، و غم و غصه‌اش را قورت میداد شهریارخان . شهریارجون!.

   ®شهریار پشت به مهری ، روی به دیوار بن‌بست باغ نشسته، کمی قوز کرده و آب بینی‌اش براه افتاده ، هرازگاهی ، چند نفس درمیان ، بینی‌اش را بالا میکشد. به سادگی میتوان فهمید که او بُغضَش ترکیده ، وبه سبب اشکهایی که سرریز گشته ، آب بینیش براه افتاده. مهری با صدایی غمناک و لطیف؛♪شهریار داری گریــه میکنی؟ شــهَـریار جونم ! الــهی!. آقای من ، محبوب من، عشق من ،حُرمت اشکاتو نگه دار. میخوای خنده‌ات بیارم؟. میخوای قلقلکت بدم؟. اصلا میخوای باز از اون شعرای چرت و پرتم برات بخونم که نه سر داره نه سامان. یه حرفی بزن. لااقل برگرد سمت من. تا صورتتو ببینم. اینجوری خیال میکنم باهام قهری. توی دفتری که دلنوشته‌هاتو  نوشته بودی و بهم هدیه دادی ، یه چیز خوشل موشل توش برام نوشته بودی،  الان بهت میگم که چی نوشته بودی : آهان. یادم اومـَدِش، نوشته بودی برام که≈

(نازنینم نشه که یه وقت روحت پُرغَــم بشه، نشه یه وقتی دردات لبریز چشمات بشه، یهو اشکات چکه کنه، نگات بوی غم بگیره ، گونه‌هات از خیسی اخمات ، نَم بگیره. اخمات مث ضبدر ، درهم بشه ٫ لحظه لحظه از سرخوشیت کم بشه. نازنینم هروقت، دلت گرفت ، درب و دیوارش رنگ غصه و ماتم گرفت ، داد بزن جیــــغ بِکش. جـــیگر دنیارو به سیخ بکش. یه سنگ گنده بردار، پَرت کن سمت فردات، خنده کن به دردات.)     

    ـ®شهریار با حالتی سرد و خشکـ ؛♪مگه تو اسمت نازنینه که به خودت گرفتی؟ درضمن من دفتر رو بهت هدیه نکردم ، بلکه خودت به زور گرفتی.  _مهری؛ همش منو بشکن. چی گفتم!؟ منظورم اینه که همش غرورم رو بشکن. همش ناراحَنم (ناراحتم) کن. هیچ میدونی از روز اول آشنایی و طی این چند سال ،چند تا غروبو گریه کردم؟ قطره قطره آب شدن ثانیه‌هام ،قد لحظه های خوبمون گریه کردم. شهریار‌جونی،  هنوزم یکی نشسته روی ابرها . اون حاکم هفت آسمونه. پس غصه نخور ، چون خودش حکیمه . اون ، مارو به هم میبخشه، واسه همینه که میگن اون رحمان و رحیمه.  نگران کفترای یاکریمه. دیگه وقت خنده های بی بهونه‌ست. دل من از عشق تو ،دیوونه‌ست.  اینا همه بازیه این زمونه‌ست. تو اگه پیشم نباشی ، دنیام دیگه ویرونه‌ست. کافیه که فقط کنارم بمونی ، تا مشکلاتمون حل بشه. همین که رختمان زیر یک آفتاب و بروی یک بَند خشک بشه کافیه.   -®شهریار باز بینی‌اش را بالا میکشد ، صدایش را صاف میکند ، و با لوکنت ، سعی در طبیعی جلوه دادن صدایش میکند و میگوید؛

     ♪ م‍.من که گریه نکردم، مگه بچه‌ام که گریه کنم! س‍ ‌سرما خ‍،خوردم ، بینیم چکه م،میکنه. مَـ،مـَرد ک‍‍ـ،کـه گـ،گریه نمیکنه. مَـرد اگه غـ،غـَم بیاد سُراغ‍،غِش ، بجای گـ،گریه ، پامیشه ر،راه میـ، میره و ،و فکـر چاره میـ، میکنه.      -®مهربانو یک مقدار از فاصله‌ی مابین خودشان را کم میکند و با شیطنت به او نزدیکتر شده و با همان حالت سَرخوشــی و شیطنت خاص و مختص خود ، به رسم همیشگی ، شروع به خواندن شعرهای بی‌سر و ته و کودکانه میکند ، بعبارتی آن رگــِ  مخصوص و شیرین عقلانه‌اش ،را رو میکند، و میگوید؛♪ برات شعــر بخونم تا خنده‌ات بیارم؟   پسرکـ نازی، اگه ازم بیزار بشی ، فرار کنی از دستم ، آواره و حیران بشی ، سر به بیابون بزاری ، از چشمم پنهان بشی، اگه برام عـــُریان بشی ، چون شاخه ای لرزان بشی، در اشکها غلتان بشی ، دیگه زنده نمیزارم تو رو. اما اگه نیای و یارم نشی ، شمع شب تارم نشی ،  شاداب ز دیدارم نشی، دیگه نمی‌خواهم تو را . گر محرم رازم نشی، بشکسته چون سازم نشی ،تنها گل نازم نشی ، دیگر نمی خواهم تو را. گر بازنگردی از خطا ، دنبالم نیایی هر کجا، آی سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم تو را.   

           لبخندی  خیس  ®شهریار لبخندی سرد بر احساسش مینشیند. رویش را سمت مهربانو میچرخاند و نگاهی عمیق و بُغض‌آلود به زُلف سفیدش میکند. بی‌اختیار سوالی از عمق وجودش میشود مطرح و او اینبار بدون هیچ لوکنتی این سوال را میپرسد♪ مهربانو حرف دلت رو بزن، بگو لُپ کلامت چیه؟ چی توی سرت میگذره. تو ازم شاکی و گلایه‌مندی بخاطر حادثه‌ی چندشب پیش، و منو تهدید میکنی که اگه باهات ازدواج نکنم، و یا باهات فرار نکنم، میری ازم شکایت میکنی و به پدرت میگی که من به زور و بقصد دست‌درازی به نجابتت چنین کاری کردم، اما پس چرا الان که من زانوی غم بغل کردم، و فکر چاره‌ام، تو داری از خوشحالی آواز میخونی و بلبل زبونی میکنی؟ شاید کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه‌اته!؟   ®مهری بدون اینکه از سوال و پرسش رُک و پوست‌کنده‌ی شهریار برنجد، و یا حتی بی‌آنکه بخواهد پاسخش را بدهد، با همان لَحن کودکانه‌ای که داشت، به شوخی و با لودگی گفت؛ ♪کاسه؟ کدوم کاسه؟ ما آش نداشتیم . اگه میداشتیم ، براتون میزاشتیم. ولی به کاسه نیاز نمیداشتیم. چون آش رو با جاش براتون میزاشتیم.  صدنار بده آش ، به همین خیال باش.   _®درعین شیرین عقلانه بودن رفتارش، او زیرکانه در حرفهایش واژه‌ها را انتخاب مینماید تا به این ترتیب ، به نحوی هم بی‌اعتنایی خودش را نسبت به گفته‌ها و پرسشهای شهریار نشان داده باشد ، و هم به طریق دیگر با غیر مستقیم‌ترین حالت ممکنه ، پاسخی به او داده باشد. از همین رو در ادامه‌ی حرفش به متلک و منظور میگوید♪؛ اصلا نَقلِ آش نیستش اما اگه شما اصرار به آش داری ، باشه منم قبول میکنم، پس آش کَشک خالَـته، بخوری پاته، نخوری پاته. اگه هم دستش زده باشی که دیگه هیچی، واویلااا، چون دیگه اونوقت پات نیستش. بلکه گَـردَنت هستش. هرچند الان در اصل حکایت ما ربطش به آش نیست وگرنه خودم برات یه آشی درست میکردم که یک وجب روغن روش داشته باشه. حکایت خربزه‌ست. اینکه هرکی خَـربُـزه بخــوره، باید پای لرزش هم بشینه. حالا تازه اول راهی. چون رفتی ته باغ خربزه خوردی و گیر باغبون نیفتادی.   ®شهریار که باهوش و نکته‌سنج است ،کاملا متوجه‌ی نکات کلیدی و لُپ کلام و پیامی که در حرفهای مهربانو نهفته بود میشود ، و نگاهش در افسردگی ، منجمد شده و یخ میبندد.  مهری مکث کوتاهی میکند، درحالی که کنار شهریار نشسته، برگ زردی در دستش میگیرد و بی‌اختیار شروع به ریز ریز کردنش میکند، او پاهایش را که یک وجب از سطح زمین بالاتر مانده ، در هوا تاب میدهد، نگاهش در تفکری عمیق خیره به جایی نامعلوم از روبرویش میماند. چنان به نقطه‌ای ثابت زُل زده و چشمانش را ریز کرده که پلک از پلک نمیجنباند. او برای اولین بار پس از مدتهای مدید، دست از شیرین زبانی میکشد و با صدای معمول و کمی مسن تر از سابق ، با لحنی غمگین و خسته ، با ملایمت و از ته دل میگوید؛♪      _ دلم کسی رو میخواد مث‌ خودم دیوونه. کسی که‌توی باغ بین درختای توسکا به دنبال مرغ و خروس‌ها بیفته. صدای قهقهه‌ی خنده‌اش رو توی لحظات زندگیم وِل بده. منو از دریای احساسش سیراب کنه. بعد عمری محدودیت و مشقّت ، منو از  این خفقان و محرومیت‌ها نجات بده و به ساحل آرامش و آسایش برسونه. آسمون طوفانزده‌ی زندگیم رو صاف و آفتابی کنه. در تلألوی خوشبختی و سعادت منو از تمام کمبودها و خلأهای روزگار، خالی کنه. به نسیمی ، عطر عشق رو بواسطه‌ی بوسه‌ای ناگهانی ، بهم هدیه بده. کسی که گاه کودک بشه، و یا کودکانه‌های بی‌ریاحم رو درک کنه، برام بی‌منّت بادبادک بسازه، تا منم بدمش به دست آسمون. دلم کسی رو میخواد شبیه به هیچ کس. آنقدر صاف‌وساده‌ که بوسه‌ای گونه‌هاش رو گل بی‌اندازه. از اونهایی که میشه کنارشون لذتی بی نهایت را تجربه کرد. البته کمی هم دیوونه باشه. شبیه به خودم. شبیه به خودت. شبیه خودمون. منو تو (باکمی مکث) یـــــعنی ، شبیه به ما ٰ.  _بسته بودم ﻣﻦ پیش از تو ، کل ﻋﻤﺮﺩﻟﻢ ﺭﺍ، به ﺳﺮﺍﺏ !! شهریار تو برام همچون کبوتر سفیدِ خوشبختی شدی که  نشستی روی بام تقدیرم بیخبر.  از شوق بودنت ، روزها سرمست و مدهوش شدم ، سخت پُر از اندیشه‌ی شکارت من شدم.  من برایت از جنس خیال بافتم توری سفید ، تا بکشم بر صورتم ، و تو بگذاری برسرم تاج عروس. اما غافل شدم که آن تور ، همچون دام خواهد شد برایم در تب و تاب مسیر عاشقی. من سر راهت نشستم هر غروب، تا که شدم اسیر عشقت ، منِ ساده منِ خام.  ان تور سفید گردید برایم همچو دام!  ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ پس از آن ﺩﻟﻢ ﺭﺍ،  برباد فنا دادم آرامشم را در ﺷﺐهای ﻣﺒﻬﻢِ باغ از ﻛﺎﺑﻮﺱِ ﺮﻳﺪَنَت ﺍﺯ سرِ ﺑﺎﻡ !! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، تک و تنها تهِ باغ،   دوختم با ناامیدی چشم ب‍ﻪ سایه‌های تیره و تار، سوختم درون هرآنچه ساخته بودم در آغوشِ خیال. غرق غربت شدم هر غروب از بانگ اذان.  من زدم هر تقویم ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺰﺍﻥ !!  اما حال ، گویی که من صید و تو صیاد شدی.  من شدم در دام عشق ، اسیر و بَرده‌ی احساس و رام.  تو نیز هوای پریدن داری از سر بام انگار!.  من همه گشتم منت و خواهش ، لبریز اصرار و تو نیز شدی پر ز انکار . . ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﻛﻮﺩﻛﻴﻢ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﺒﺎﺭ!  ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺴﺖ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺷﻢ ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﻂ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ‌  ﺍﻣﺎ ﺣﻴﻒ، ﺣﺲ ﻣﻦ ﻛﻮﻚ ﺑﻮﺩ . ﻳﺎ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻐﻠﻮﺏ. مانده‌ام تک و تنهاو غریب ،تهِ دنیایِ خیال، ماتم گرفته رنگ دلم، کنجِ این باغ ِ سیاه! ﺑﺨﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ، ﻣﻴﺸﻮد عهد و پیمانی ببندی با دلم؟ یا که حتیِ ﻣﺮﺍ عقد ﻛﻨ‍ی؟ ﻭ ﺭﻫﺎﻳﻢ نک‍ﻨ‍ی ﺗﺎ ﺗَﺮﺍﻭﻳﺪﻥ ﺍﺯ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ! ؟ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ؟ شهریار خسته ام از این رکود و از این ثبات. این سالهای مملوء از درد  شده‌ام سرگشته  و دیوانه‌تر از پیش ،همچو سراب. از فرط این خستگی‌هاست که به مهرِ تو بسته‌ام دل.  من  از این سکوت سردِ تنهایی، از خانه‌نشینی و ناتوانی،  سالها بیماری ، از عقایدِ خشک پدر و سُلفه‌‌های تکراری، از این همه باید و نبایدهای اجباری ، از اسارت در زمان ، از سایه‌های درختان بلندِ تکراری ، از جنگیدن با جبر زمانه و زندگی به سبک یک زندانی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ! تو باید مرا ﺩﺭﻙ ﻛﻨ‍ی، مرا دریابی/•نقطه تمام/.

کمی بعد.   _درون محله‌ی عیان نشین ، لیلی در گوشه‌ی اتاقش زانوی غم بغل کرده و برای دل خود مینویسد :↓

   ∆_ در این غربت ، باز درون کوچه کسی عاشق باران شده است . این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است  پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته …و همین باعثِ یک شَکِ دو چندان شده است…فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است . که شبیه نفس باد زمستان شده است چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است ‌ بس کن آقا، برو و شال و کلاهت بردار .مدتی هست دلت مثل خیابان شده است . آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار  .موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است.    -®صدای پارس‌های سگ از درون حیاط ، رشته‌ی افکارش را پاره میکند. بی‌شک افراز آمده. لیلی از ترس ورود افراز به اتاق و همصحبتی با وی ، به روی تخت خوابش میرود و خودش را به خواب میزند. در همین حین که چشمانش را به دروغ بسته، افکارهایی بی‌ربط و رهگذر به سمتش هجوم میبرند.    -®شهریار که دوقدم بعد از آن شب طوفانی ، در سیاه چال افسردگی گیر کرده ، از سر قرارش با مهری به خانه باز میگردد. درمانده و رنجیده خاطر، گوشه‌ی اتاقش مینشیند، چشمش به قلم و خودکار می‌افتد،  بروی کاغذی کاهی مینویسد↓

    -∆خسته‌ام. خسته. خسته ام از خستگیهام. خسته‌ام از خودم. از همه. از صدای وجدان که شده میز مَـحکَمِه. آه چه احساس رمزآلود و سنگینی. همه چیز توی زندگیم سیاه سفیده. هیچی رنگی نیست. دلم برای روزهای قدیم تنگ شده. روزهایی نه چندان دور. حتی به نزدیکای یکسال پیش. آنروزها هم همچون اینک از زندگی خسته بودم. اما اکنون که آب از سرم گذشته و تا خِرخِره در مکافات غوطه‌ور شده‌ام ، ارزش آنروزها را  بهتر حس میکنم. خدایا آسایش و آرامش رو از هیچکی نگیر. به حدی در سیاهی فرو رفته‌ام که احتمالا پوستم کُلُفت شده. یه خونسردی و بیرَگی خاصی احساس میکنم درون افکار و رفتارم. انگار خودمو به دست زمان سپرده‌ام تا منو به هرجایی که دوست داره برسونه. فعلا که درحال سقوطم. حین سقوط گاهی میزنم دستوپا. صداهای اطرافم رو گُنگ میشنوم. دلم واسه اون روزهای اول تنگ شده. روزهایی که مهربانو هربار در هر غروب سر کوچه‌ی اصرار حاضر میشد و ازم میخواست براش طرحی بکشم و یا در وصفش شعری بنویسم. از من نخواه که برات شعری بِسُرایَم، چون اونوقت به ناچار وادار میشم که باز مانند تمام زندگی و تمام دفعاتِ پیش از این، به سراغ کاغذپاره‌هایم برم، همان کاغذهایی که در طول نوجوانی تاکنون از این مجله و آن مجله ، جداکرده‌ و گوشه‌ی گَنجهِ‌ی انباری به روی هم تلنبار کرده‌ام ،  تنها به یک دلیل. آری٬٫ من بخاطر شعرهایی که درونشان چاپ شده بود ، آنها را محکوم به اسارت در زندان تاریک انبار کردم. و هَـر از گاهی به سراغشون میرفتم ، و یکیش رو انتخاب کرده و از ماباقی جدا میکردم، آنگاه کلمات مورد نظرم را با واژگانش ، تعویض میکردم. اما به چارچوب و وزنش ، دست نمیزدم، زیراکه من. من شاعر نیستم،  نبوده‌ام ، و نخواهم شد. من در تمام وجودم ، نقش و نگار، همچون پیچکی پیچیده و از روحم سوی نور  اثیری ، بالا رفته . در سرودن شعر، من در حقیقت  سارقی بیش نیستم ، سارقی ادبی. من شاعر  نیستم و هرگز نبوده‌ام، اما روزگار بد و این مردم ناسازگار این صفت را به من تحمیل کرده‌. من اوایل بارها فریاد زدم و گفتم ، گفتم که شاعر دنیا ، من نیستم، گفتم که من تنها یکی از هزاران نقاش این شهرم،  اما باز این جماعت، منو شاعر خطاب کردند. من حاصل سوء‌‌ تفاهُم این روزگارم. آن روزها به حرفهایم هیچکس اعتنا نکرد، من همونم که در دومین روز مدرسه، بین پانصد نفر اسمم را از بلندگوی خشن، مدرسه خواندند تا پیش چشمان متحیر و خیره‌ی اولیایی که جلوی درب مدرسه ایستاده بودند ، به بالای سکوی اول بروم و جایزه‌ای را بخاطر نقاشی‌ام دریافت کنم، اما حتی همان نقاشی را مدیون استعداد کس دیگری بودم ، و خودم نکشیده بودم ، پس حتی من نقاش هم نیستم ، من من، منم ، شاید اون عاشقِ تویِ قصه‌ها منم .  (®از آنسوی دیوار حیاط، صدای نیلیا بگوش میرسد♪: سلام مادرجون)   -®شهریار ، با شنیدن صدای دخترانه و آشنا ، نگاهش سمت دیوار مشترک با خانه‌ی مخروبه‌ی همسایه میچسبد. لبخندی بزرگ بر احساسش مینشیند. زیرا اینبار واضح‌ترین صدای ممکن را بگوشش شنید ، صدای دخترکی که هرگز نفهمید اسمش چیست


سبز مثل طوطی سیاه مثل کلاغ

هر وقت حسن آقا را می بینیم می گوییم: خب چه طور شد؟ موفق شدی؟»
می ‎گوید: نه نشد باز غار غار کرد. »
می گوییم: آخر مرد حسابی مگر مجبوری؟»
می ‎گوید: من فقط یک طوطی می خواهم که باش حرف بزنم، درد دل کنم .اما این طوطی ‎های حسین آقا، آدم چه بگوید؟ دریغ از یک کلمه دریغ از یک حسن آقای خشک و خالی همین طور که من و شما می ‎گوییم! این‎ها فقط بلدند غار غار کنند، غار غار! »
آن وقت باز می رود سراغ حسین آقا یک طوطی تازه می خرد. چند هفته ای یا حتی یکی دو ماهی سالی پیداش نمی شود که نمی شود. بعد یک دفعه می آید، چشم هاش سرخ سرخ، کاسه خون و ریشش نتراشیده چمباتمه می نشیند کلاهش را بر می دارد می گذارد روی کاسه زانویش و با مشت می کوبد روی زمین که: باز هم نشد! »
می ‎گوییم: این دفعه هم؟»
می ‎گوید: هر چه بگویید برایش خریدم با دست خودم بش قند و نبات دادم روزی دو سه ساعت باش حرف زدم، نشاندمش رو به روی آینه. اما نشد که نشد.
می ‎گوییم : غار غار که نکرد؟»
می ‎گوید: پس خیال می کنید گفت، سلام؛ یا گفت صبح به خیر حسن آقا، همین طور که من و شما می ‎گوییم؟»
می ‎گوییم: آخر این دفعه دیگه چرا گذاشتی کلاه سرت برود؟»
می ‎گوید: والله خیلی حواسم را جمع کردم: بال هایش را دیدم، پنجه هاش را، نوکش را، هیچ عیبی نداشت. حسین آقا قسم می خورد که طوطی است، اصل اصل، حرف هم می زد به فارسی، اما حالا دو سه روز است تو لاک رفته. اگر یکی پیدا بشود وقت صرفش کند، راه می افتد، زبان باز می کند. »
بعد اشک تو چشم هاش حلقه می زند. و تا ما نبینیم سیگاری سر مشتوک می زند. ما هم کبریتی می کشیم، یا یک چای قند پهلو جلوش می گذاریم و از در و بی در حرف می زنیم، از کسادی کارمان می ‎گوییم یا مثلا از خواب نما شدن محسن آقا که کم کم دارد فکر می کند خود حضرت آمده اند سر وقتش دست گذاشته اند روی شانه اش و فرموده اند دیگر نشستن بس است بعد هم بالاخره حرف را می کشانیم به چین و ماچین، به اعراب … اما مگر می شود؟ حسن آقا عین خیالش نیست. اگر بگویید گندم یاد سبزیش می افتد، یاد بال‎ های سبز طوطی، حتی اگر بگوییم جنگل یا کوه، یاد قفس می افتد، قفس طوطیش که تازگی ها از کجا و از کی خریده است، آن هم… دست آخر هم نمی خواهد اعتراف کند که حواسش سر جا نبوده، که زیر و روی کار را درست ندیده. طوطی بودن یک پرنده که فقط به بالش نیست یا به نوکش. اما حرفی نمی زنیم، خاطر حسن آقا را می خواهیم، ساده است، پاک است، نمی دانیم، بی غل و غش است، اما فراموشکار است. اگر امروز سرش را بشکنند، پولش را بالا بکشند، فردا یادش می رود. می ‎گوییم : آخر حسن آقا مگر یادت نیست؟ مگر همین دیروز نبود که جلو در و همسایه آبرو برایت نگذاشت؟»
می ‎گوید: کی؟ کجا؟»
می ‎گوییم: ما خودمان دیدیم همه شاهدیم.»
می ‎گوید: هر کس آب قلبش را می خورد. »
آن چیز سیاه و سبز غار غار کن نوک کج را برده بود پیش حسین آقا که حرف نمی زند که یک کلمه نمی تواند بگوید. گفته بود: ای مردم خودتان گوش دارید چشم دارید آخر این طوطی است؟»
می ‎گوییم: مگر تو نبودی که می گفتی؟ آخر لامذهب، اقلا نگاه کن، ته بال هاش را نگاه کن، همه اش دارد سیاه می شود، کی دیده که بال طوطی سیاه باشد؟»
می ‎گوید: شاید عصبانی شده بود، خون جلو چشم هایم را گرفته بود. حسین آقا که گفت، بیچاره توضیح هم داد. »
بعد هم حتماً می رود سراغ حسین آقا تا از دلش در بیاورد. حتماً هم چای خورده و نخورده یک چیزی مثل طوطی می خرد می برد خانه اش. می ‎گوییم: تو را به خدا ، این دفعه دیگر حواست را جمع کن.»
می ‎گوید: دیگر می فهمم. استاد شده ام. بالش را می بینم، نوکش را هم می بینم .»
می بیند واقعا می بیند، چند بار هم. حتی دست می کند زیر بال هاش، زیر هر پر کوچک که مبادا ته یک پر سیاه بزند. سر قیمتش هم حسابی چانه می زند تا این دفعه دیگر دولا پهنا باش حساب نکنند. می ‎گوییم: نکند ی کسی می آید طوطیت را می برد، کلاغی، چیزی، جاش می گذارد؟»
می ‎گوید : مگر می شود؟ در خانه بسته است. تازه از بالای دیوار هم که بیاید پیداش نمی کند. توی اتاق است، بالای سر خودم. مگر در اتاق را بشکند یا مرا بکشد، همه ما را بکشد. »
مشتش را توی هوا تکان می دهد، خیره رو به ی که نیامده فریاد می زند: مگر از روی نعش ما رد بشوی! »
بعد هم آهسته می ‎گوید: مادر بچه ها خوابش آن قدر سبک است که نگو! همه ‎اش می ‎گوید ‎این چیز که نمی گذارد من بخوابم!»
می ‎گوییم: آخر پس چرا؟»
می ‎گوید : من که دیگر عقلم قد نمی ‎دهد، مادر بچه‎ ها می ‎گوید، شاید این دفعه یک کلاغ گرفته بال هاش را رنگ کرده، سبز سبز. »
می ‎گوییم: نوکش چی؟ نوک کلاغ که کج نیست.»
می ‎گوید: من هم همین را می گویم. اما مادر بچه ها می ‎گوید شاید نوک این زبان بسته را گرفته روی شعله پریموس یا چراغ، همچین که نرم شده کجش کرده.»
می ‎گوییم: چی؟ یعنی حسین آقا نوک کلاغ را کج می ‎کند؟ آن هم با شعله پریموس؟»
می ‎گوید: خب شما بگویید مگر می شود؟ حسین آقا آن قدرها هم بد نیست، دل رحم است. تازه کلاغ مادر مرده که گناهی نکرده. »
می ‎گوییم: خب گیریم یک بار این کار را بکند، دوبار بکند، اما آخر مگر می شود؟ حسین آقا آن قدر طوطی دارد که نگو تازه چه طور می ‎شود نوک نرم شده را طوری کج کرد و خم داد تا درست بشود عین نوک یک طوطی؟»
می ‎گوید: من هم همش همین را می گویم. از حسین آقا هم پرسیده ام، می ‎گوید اگر این طور است چرا خودتان دست به کار نمی شوید؟ چرا می آیید سراغ من؟ کلاغ که فراوان است؛ یکیش را بگیرید، بالش را رنگ بزنید، نوکش را هم بگیرید رو شعله پریموس ‎تان … می گویم ما این کار را بکنیم آن هم به خاطر جیفه دنیا؟ می ‎گوید به خودت بگو! »
آه می کشد. ته سیگارش را می اندازد روی زمین. رویش پا می کشد. کلاهش را از روی کاسه زانویش بر می دارد، یکی دو تا تلنگر بهش می زند که یعنی دیگر باید بروم. می ‎گوییم: حالا کجا؟ نشسته بودید… »
می ‎گوید: باید بروم با حسین آقا حرف بزنم، از دلش در بیاورم. به خاطر جیفه دنیا که آدم با همسایه هاش در نمی افتد.»
می ‎گوییم: این دفعه دیگر مواظب باش، خوب چشم هات را باز کن.»
پوزخند می زند که: خیال کردید! »
بعد هم که می ‎گوییم: خودت انتخاب کن نگذار خودت بهت بدهد»، می ‎گوید: خیالتان راحت باشد. من دیگر استاد شده ام. اگرهم یکیش را توصیه بکند بال هاش را می بینم. یکی یکی، اگر یکیش، ته یک پرش حتی سبز سبز نبود می فهمم که کلاغ است. تازه نوکش چی؟ طوطی‎ها که، می دانید، نوک ‎شان کج است، یک جور خوش ریختی کج است که آدم از دور هم که ببیند می فهمد طوطی است. »
می ‎گوییم : حسن آقا تو را به خدا… »
کلاهش را می گذارد سرش دستی تکان می دهد؛ یعنی که خونسرد باشید، یا که به من اعتماد داشته باشید، می ‎گوییم: پس اقلاً این دفعه گوشت را هم باز کن.»
می ایستد، خیره نگاه‎ مان می کند، همان طور که حسین آقا حتماً نگاهش خواهد کرد. بعد بالاخره می ‎گوید: شما دیگر چرا؟ آمدیم و گفت حسین آقا، یا حالا دم غروبی گفت صبح به خیر، یا دست بر قضا به من گفت: بی بی … بی بی؟»
می ‎گوییم: خب مگر چه عیبی دارد؟»
می ‎گوید: البته که دارد. من طوطی می خرم که هر روز صبح فقط بگوید، صبح به خیر حسن آقا.»
خب چه می شود گفت؟ اینجا دیگر حق با حسن آقا است. آدم طوطی می خرد که باش درد دل کند، باش حرف بزند و صبح و ظهر و شب سرش بشود، نه که میان بی بی یا حسین آقا و حسن آقا یا سید محسن رضوی تفاوت قائل نشود، حالا اگر بهترین طوطی دنیا هم نباشد؛ نباشد.
هوشنگ گلشیری - تیرماه ۱۳۵۸
 

http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif توضیح:  داستان سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ» برای نخستین بار در مجله وزین کتاب جمعه» (چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۵۹) که در قطع کتاب و به صورت هفتگی منتشر می ‎شد و سردبیری آن بر عهده احمد شاملو بود، به چاپ رسید. انتشار کتاب جمعه در میانه سال ۱۳۵۸آغاز شد و پس از ۳۶ شماره در میانه سال ۱۳۵۹ متوقف شد. این داستان سپس در مجموعه داستان جبه خانه» که در مهر ماه ۱۳۶۲ توسط انتشارات کتاب تهران» منتشر شد.
برای خواندن این داستان به کمک تصاویر اسکن شده از نسخه ی چاپی مجله ی "کتاب جمعه" در پایگاه مطبوعات ایران اینجاکلیک کنید.
 

 


 

 

 

 

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه های آموزشی شهرستان کلاله bakhabarbash بیماری های کلیوی دوچرخه ها معماری داخلی ساختمان,مبلمان اداری مدرن.دکوراسیون داخلی دفتر کار عکس نوشته شهدا یک عدد من آیات نورانی باز ار به بازار | نیازمندی های کسب و کار حسابداری تحت وب همراه سیستم