من بخاطرت رفتم غربت ، با یه کوله بار افسردگی و در اوج بی پولی ، تا مث خر کار کنم بتونم شهریه ی دانشگاه آزادم رو بدم ، اون وقت تو طی این مدتی که من رشت نیستم ، هیچ معلومه داری چه کار میکنی؟
(بهار با اون حس بی نهایت خونسردانه و سر به هواش یکمی به اطراف نگاه کرد تا ببینه کسی از لحن تند صحبت کردنم ، متوجه ی ما شده یا نه؟ بازم داره توی خیابون آدامس میجوه ، الهی قربونش یرم وقتی آدامس میجوه و نیم رخ که میشه اون فک جلو اومده اش جلو تر میاد و زشت که بود زشت تر میشه. آخه چرا اینقدر دوستت دارم من؟. چرا اسیر اون چشلی درشتت هستم؟ آخه تو چرا اینقدر بی خیال و سر به هوایی؟ در دلم با خودم دارم این حرفا رو میزنم که بهار از طولانی شدنه سکوتم تعجب میکنه و در حالی که انگار بخواد جلوی خندیدنش رو بگیره و لبخندی شیطنت آمیز رو پشت دندونای جلو اومدش و پلاک پزشکی دندانهاش پنهون کنه به زور میخواد لبش رو ببنده، اما برق چشماش داره بازم مث قدیما موزیانه میخنده ، خب منم خیره به چشمای درشتش خنده ام میگیره . و اون میگه؛
چیه؟ چرا لبخند میزنی؟
_تو خودت چرا لبخندت رو پنهون میکنی؟
جدی؟ معلومه؟ از کجا فهمیدی شهروز؟ من که اصلا لبخند هم نزدم ، ولی تو فهمیدی که توی دلم دارم میخندم
_به چی میخندیدی بهار؟
به چیزی نمیخندیدم
_پس چی؟
فقط دلم واسه گیر دادن هات تنگ شده بود ، دلم میخواد وسط همین خیابون بغلت کنم
_ اینجا کوچه ست ، خیابون نیست!
شهروز به من خیلی سخت گذشته، و تو از هیچی خبر نداری ، همه چیز تغییر کرده ، به کمکت نیاز دارم ، بدجور توی هچل افتادم
_چی شده بهار؟ طی این دو ماه اخیر از کم شدن تماس هات و لحن حرف زدنت فهمیدم که حواست جای دیگه ست
شهروز الان چند وقته با همیم ؟
_ شش سال
خیلی با هم دوست بودیما!. حیف شد
_ ، _چی؟ دوست بودیم؟ یعنی چی که دوست بودیم؟ مگه الان دوست نیستیم ؟ منظورت از حیف شد چیه؟
گفتم که بهت. همه چی عوض شده . من . من.
_، بهار من بعد فوت پدر ، تمام امیدم به زندگی ، عشق تو بود و هست . من شرایط رفتن به دانشگاه رو نداشتم و ندارم ، چون صبح تا شب دارم سر ساختمون کار میکنم تا بتونم شهریه ام رو بدم ، از طرفی حتی اکثر اوقات به کلاس نمیرسم ، من شدیدا افسرده ام ، فقط بخاطر حرف مادرت رفتم دانشگاه. در ضمن اون شهری که من توش هستم مث رشت نیست ، آدم دلش از غربت و غصه میپوسه غروب ها همه جا ساکت و خلوته . شهر افسردگی داره خودش ، بهار تو رو خدا الان وقت بچه بازی نیست
به یکباره بهاره از کوره در رفت ، اولین بار بود که چنین حالت جدی ای رو ازش میدیدم ، با لحن تلخ و عصبی گفت؛
باشه اصلا گیریم مادر من گفت ، خب مگه بدت رو خواست ،؟ مگه بده که رفتی دانشگاه؟ چرا همش حرف خودت رو میزنی؟ من خیلی وقته باهاش آشنا شدم ، پسره خوبیه . ولی اذیتم میکنه ، فکر کنم عاشق شدم ، ولی بکمکت نیاز دارم
(انگار با پوتک کوبیده باشند وسط ملاجم ، یا که یه سطل آب جوش خالی کرده باشند روی سرم ، تمام بدنم گور گرفت ، چشمام سیاهی رفت ، دستم رو ستون کردم به تیرچراغ برق ، چشامو بستم با ملایمتی که لبریز از خویشتن داری بود پرسیدم
_ یعنی چی اونوقت؟ اینکه گفتی خیلی وقته باهاش آشنا شدی؟ یعنی با کی آشنا شدی؟ ، بهار چی داری میگی؟
شهروز ببین من این حرفارو کار ندارم ، میشه تورو خدا برام یه برگه ی آزمایش حاملگی از دکتر دوگونجی بگیری ، تا برم ازمایش خون بدم ؟
( هیچی نگفتم ، یعنی کلمه ای برای اون احساسی ک داشتم هنوز ابداع نشده بود ، من لحظه ای که یکسال پیش پدرم رو از دست دادم ، سینه ام رو سپر کردم ، سرم رو بالا گرفتم ، قدم هام رو محکم برداشتم و بعنوان کوچکترین فرزند خانواده ، رفتم و پشت همه مثل ستون ایستادم تا جای خالیش رو حس نکنن ، حتی دق کردم از غم اما از غرور یک قطره اشکم نریختم ، حواسم بود که هر قدم ده تا گرگ در کمینه ، اما الان با دو تا جمله ی بهار چنان شکستم که پشتم خم شد ، اشکم سر ریز شد ، دلم شکست ، غبار ماتم کل روح و روانم نشست ، یهو توی 22 سالگی پیر شدم ، انگاری تازه بعد یکسال پدرم رو توی اون لحظه از دست دادم . انگار پشت و پناهم رو از دست دادم ، انگار مفهوم یتیم و بی پشت و مظلوم و معصوم در اون لحظه ی خاص به تجسم پسرکی تکیه زده به تیرچراغ در اومده بود و همه ی اون صفات در من تعبیر میشدند ، من بیش از حد ، و جنون وار عاشق بهار هستم ، من اونو در تعبییر یک رویا بدست اورده بودم ، من تنها هدف و مقصد و مقصودم ازدواج با اون بود ، منو کل خانواده اش بی نهایت دوست دارند و قبول دارند ، من غیر از خانواده ی بهار کسی رو ندارم . من ، من ،، و هزار من دیگر.
من گریه نمیکردم ، اما داشتم گریه میکردم ، یعنی بهتر بگم داشتم زجه میزدم ، اما باور کنید که چطور لپ کلام رو میشه بیان کرد ، تا حق مطلب ادا بشه ، اون لحظه من گریه نمیکردم ، بلکه واقعا واقعا واقعا بی اراده و بی اختیار از درون کالبد و جسم اثیری من ، شروع کرده بود به زجه زدن ، مثل بچه های خردسال گریه میکرد ، من واقعا متعجب بودم که چرا غرورم به یکباره محو شده ، من یه کوه پابرجا و ثابت قدم بودم که همیشه یه کوله بار غرور زیبا داشت با دلی دریایی ، که از پس هر چیزی بر می اومد ، من بقول استاد دانشگاهمون فرد خودساخته و واقع بین و محکم بودم ک همیشه دیگران زیر سایه ی من بودن ، چی شده بود که یهو شده بودم یه بچه ی سه ساله و بی اختیار از شدت گریه به هق هق افتاده بودم؟ من تلاش میکردم میون هق هق های شدید و گریه ی بی اختیار و غیر معمول چیزی رو به بهار بگم ، ولی گریه امونم رو بریده بود ، و حتی از جمله ی سه کلمه ای من ، حتی یک حرفش هم نمیشد تا بدون گریه و یا مابین هق هق های شدیدم بیان بشه ، و من اصرار به گفتنش داشتم ، بهار هم گریه میکرد ، و سرش روی سینه ی من بود و منو بغل کرده بود و عذر خواهی میکرد و میگفت؛
ببخش شهروزی ، تو بهترین مرد دنیا بودی ولی من لیاقتت رو ندارم ، مامان نسرین همیشه میگفت ک تو لیاقت شهروز رو نداری .
دقایقی بعد ، مابین هق هق های ناتموم وقفه های کوتاه ولی ممتدی پیش می اومد و من بجای نفس کشیدن در اون چند صدم ثانیه ، تلاش به بیان حرفم داشتم
در نهایت تونستم سه کلمه رو بطور جداگانه و طی یک ربع تلاش مستمر بیان کنم
من
گریه.
نمیکنم.
.
درباره این سایت